تو فقط یه پل می خواست که بری

در خیالت مثل من پرواز کن تو خود عشقی مرا آغاز کن سرزمین آرزوهایت کجاست
آمدم در را به رویم باز کن با من از بارون و از شبنم بگو عشق را با قلب من دمساز کن
عشق تو یک اتفاق ساده نیست با نگاهت باز هم اعجاز کن
میدونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش
این همه خواستن دستات بدون حتی نوازش
میدونم که غم نداره واسه تو گریه ی دردم
میگذری از من و میری اما باز من برمیگردم
میدونم برات عجیبه من با اون همه غرورم
پیش همه ی بدیهات چه جوری بازهم صبورم
میدونم واسه ات سواله که چرا پیشت حقیرم
دور میشی منو نبینی باز سراغتو میگیرم
الان دو بهار گذشته بی تو
و تو هنوز مهمان خدایی
شاید که کم نوشتم از تو
و تو هنوز از من گلایه داری
قسم به روح پاکت که میمیرم از تنهایی
هنوز چشم به راهم که از در بیایی
خزان شد هر چه بهار که دیده بودم
خزان است بهاری که بهنام نباشد در آن
من چشم به راهم و نگاه میکنم
هنوز بی تو لحظه ای شاد نشدم من
می آیند و می روند و چیزی نمی گویند
آنهایی که تو را دیده بودندو می شناختند
در هجر تو سوخته ام
مانده ام تنها
شاید که روزی رسم به تو
در این دنیای بی فردا
نقش و نگاه تو ماند بر دل و جانم
همه جانم فدای یک لحظه نگاه تو
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی توفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
من هرچه تلاش کردم به تو نرسیدم
اکنون تو می روی و من مانده ام
آتشی بر جانم انداختی
که تا روز محشر باید من بسوزم
دیگه تاب و طاقت منو ازم گرفتی
چطوری برای روز وصال امیدوار باشم
آتش شعله وری شده ام من
که بال و پرم بی خبر سوخت
نمی دانستم که قسمتم اینجاها می کشد
که از دور مواظب تو بودم
نمی دانستم که گرفتار چنین زندانی می شوم
که دیوار آن سر به فلک نهاده است
نمی دانستم که دیگر راهی برایم نمانده است
بی تو باید غم و غصه بخورم و همیشه دلگیر باشم
گفتم با تو دردهایم درمان می شود
دلم با داشتن تو شاد می شود
نمی دانستم که راهم ،کوه سیاهی خواهد شد
اکنون بی تو زندگی را چگونه سر کنم .