من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی

دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است
دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران
بارانی که به من آموخت رسم زندگی را
دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان
برای ابرهای سیاه سرگردان
برای زمستان ...
در آن روزها بارانی بود
برای قدم زدن در زیر آن و
خالی کردن دلهای پر از غم
مدتی ست که دیگر نه بارانی ست و نه ابری
این روزها تنها یک قلب است که پر از درد دل است
نمی داند که درد دلش را به که بگوید
پس ای باران ببار تا درد دلم را به تو بگویم
بگذار من نیز مانند تو و به همراه تو ببارم
ببارم تا خالی شوم از غصه ها
واز دلتنگی ها رها شوم
اگر بغض گلویم را گرفته
تنها یک آرزو برای خالی شدن خود دارم
آرزوی غروب و باران را دارم
کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم
و ای کاش و کاش و کاش ...
باران ببار که دلم هوایت را کرده
به امید روزهای بهتر و شیرین تر و با توضیحات بیشتر از محل کارم
من یکی را دوست دارم اما نمی تونم بهش بگم به نظر شما باید چکار کنم؟؟؟
می دانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد ، مهم نیست که او مال تو باشد ، مهم این است که فقط باشد :زندگی کند ، لذت ببرد