شاید که بی تو با تو باشم.
مسافر غریب | شنبه, ۸ مهر ۱۳۸۵، ۰۹:۳۶ ق.ظ |
۲ نظر
…اما شکستم من تو را در خود
تا باورت آید که من رفتم نه بی تو
شاید که بی تو با تو باشم
اما نه با تو بی تو بودن را
از آینه هرگز نترسیدم
تا چهره ات اشکم بپوشاند
دیری است جا مانده ام در وادی انکار
تا شانه هایت باورم را کور خوانند
از تو به جای تو گله مندم
تا راز رفتن را
در این سفر ،بی همسفر خوانی
اما؛ نه انگاری که تو خوابی ،
چیزی جز آنچه می خواهی نمی بینی
اما دریغ از من که میبینم
هر چه تو میخواهی
هر چه محالات است
هر چه جدا از من؛
با تو حقیقت داشت
تو باورت را خوب خشکاندی
من؛
باورم
اندیشه ام خالی ست
من از توهم می گریزم؛
لیک ؛
ماندن برایم حکم پریشانی ست
من می روم بی تو
تا تو رسی در خود
شاید که با رفتن ؛
عشق تو با من مرد…
- ۸۵/۰۷/۰۸

ای آشنای من
پائیزی ترین نگاهت را
هنگا مه ی سقوط دست هایم را
یا شاید باختن بی گناه ترین قمارم را
غربت جاودانه ی عشقی خواهد ساخت
که تو را ازانم کرد
پیمودن شبیخون این عشق
در طاقت پیکره ی نحیف این مرد نیست
بشنو فریاد هایم را اکنون که مردت به خاک افتاده..
خیلیییییییییییییییی زیبا بود
واقعا بهتون تبریک می گم اگه دلتون خواست به وب من هم سری بزنید
دلم می خواد نظرتون رو راجع به نوشته هام بدونم..
منتظرمممممممممم..