تنهام گذاشتی
من و تو به اندازه یک دنیا ست فاصله احساسمان ،اشک من بی پناه است اما جاری شدنش از آن توست عادتم دادی که به قلب شکسته ام تلنگر نبودن بودن و نخواستنت را بزنم بی احساس بودنت یادم آورد که رویائی بیش نبوده ام که وجودم فقط در کوچه پس کوچه های زندگیت حضور داشت و اینک با احساسی که در وجودت مرده است زنده بودنم را زیر سوال بردی با طرد کردن من می فهمانی که من برایت قصه تمام شده ای هستم که به ناچار باید خودم خاتمه دهم خودم بازنده باشم و خودم گمشده اش اما می توان زنده بود با خیال عشق مرده ای می توان زندگی کرد با قلب شکسته ای اما نمی توان فراموش کرد بی وفائی عشق را در تنگناهای احساس گمشده ی عاشقی آنروز ترس از دست دادنت در من پیدا شد که دیگر دلی برای دلتنگی هایم به ودیعه نگذاشتی و رفتی زمانی که دلم تنها به نفسهایت خوش بود خیلی بی رحمانه از من ستاندی در خیال تنهائیها در بیابان بی احساسی قدم گذاشتم تا شاید فریاد سر در گمی ام را فقط خود بشنوی تا از رسوای عالم دور بمانم.
فرستده مطلب : رضوان آذین پور
- ۸۵/۰۹/۱۵
در ازل شاید این سرنوشت من بود
میسرایم به امیدی که تو خوانی
ورنه آخرین مصرع من قافیه اش مردن بود
عزیزم به منم سر بزن خوشحال میشم