بیا دست قشنگ مهربانت را عصایی کن که برخیزم
مسافر غریب | چهارشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۵:۰۳ ق.ظ |
۲ نظر
بیا دست قشنگ مهربانت را عصایی کن که برخیزم
و شورانگیز وشاد آلود به دامان شقایقها بیاویزم
بدزدم تیشه فرهاد عاشق را و بی پروا چنان رعدی
بنای سنگی غم را فرو ریزم بسازم کلبه عشقی
بسازم کلبه عشقی میان باغ فرداها
و حافظ وار بر بام فلک طرحی دگر از عشق اندازم و نقش دیگری ریزم
بیا وا کن لبانم را به تکرار سرود عشق
که من آن مرغ غمگین شب آویزم
- ۹۰/۰۷/۰۶
بوی لبخند تو را میشنوم
و تو را از شبح خیس ترین سایه ی شب میبینم
تو که همرنگ نسیمی و هم آغوش سحر
تو که از من و سایه من بیزاری
و هزار عاشق دلخسته بجز من داری
تو مرا میبینی تو مرا میشکنی
وتو انگار نه انگار که
معشوق منی