مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

وقتی بزرگ میشی

وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و

برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی.. .

وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی

که مادرشون برنگشته شور بزنه.

فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند -

دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند...

وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی

براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی. ..

وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای

قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و

تازه کلی براشون رقصیده ای. ..!

وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ،

حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته،

حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی. ..

وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و

تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های

پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .

اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و

ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی

پیداش نمی کنی ...

وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و

در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و

فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و

یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و

دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی.

اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود "

ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس

مطلب فوق از دوست خوبم سحر می باشد.

  • ۹۰/۰۸/۰۹
  • مسافر غریب

نظرات  (۳)

  • شب گریه های بی صدا
  • با هیچ کدومش موافق نیستم ... بزرگ شدم اما همه ی این کار ها رو انجام میدم و اصلا هم خجالت نمی کشم.
    مطلب خیلی زیبایی بود، آنقدر زیبا که آدم دلش می خواد تا آخر عمرش بچه بمونه و بچگی کنه
    واقعا زیبا و پرمعنی بود...واقعیت همینه!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">