وقتی بزرگ میشی
برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی.. .
وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی
که مادرشون برنگشته شور بزنه.
فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند -
دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند...
وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی
براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی. ..
وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای
قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و
تازه کلی براشون رقصیده ای. ..!
وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ،
حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...
دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته،
حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی. ..
وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و
تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های
پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .
اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و
ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی
پیداش نمی کنی ...
وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و
در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و
فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و
یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و
دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی.
اون روز دیگه خیلی دیر شده ...
فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود "
ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس
مطلب فوق از دوست خوبم سحر می باشد.
- ۹۰/۰۸/۰۹