که در نشیب دره،
سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش...!
که در نشیب دره،
سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش...!
زوج جوانی به محله ی جدیدی اسباب کشی کردند . روز اول بعد از صرف صبحانه ، زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است . نگاهی کرد و برگشت و به شوهرش گفت : « زن همسایه لباس ها را تمیز نمی شوید ، شاید هم نمی داند چطور لباس بشوید ، فکر کنم باید پودر لباس شویی بهتری بخرد . » همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت . هر بار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد . زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد ، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت : « نه بابا ! مثل اینکه یاد گرفته چطور لباس بشوید . مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده !»
مرد پاسخ داد : « نه عزیزم ! من امروز صبح زودتر بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم ! »
زن روشن ترین افق پیروزی است؛ پرشکوه ترین اوج موفقیت است؛ بلندترین قله ظفرمندی است؛ اگر در جایگاه واقعی خود باشد، اگر در اوج غرور مهر و مهربانی جاری کند، اگر در کشاکش رنج ها خود را خسته نسازد، خود را ترک نگوید، خود را همان گونه که هست باور کند و بداند که شگفتی خلقت است، روشن ترین افق پیروزی است.
خبر تلخ است و توضیح بیشتر برایش، سخت: "ناصر حجازی دروازهبان و مربی سابق فوتبال ایران که با شدت گرفتن بیماری و به کما رفتن در بیمارستان کسری تهران بستری شده، امروز درگذشت. "
حجازی که از ماهها پیش به دلیل بیماری ریوی بارها راهی بیمارستان شده بود، با روحیه خوب و قوای جسمانی که داشت، به سلامت به منزل بازگشت اما این بار و پس از رفتن به کما، بازگشتی به خانه نداشت و در منزل ابدیاش آرام گرفت.
حجازی مبارز خوبی بود اما اینبار انگار دست مرگ، قویتر از پنجههای قرص و محکم او بود که سالهای سال راه را بر توپ بسته بود.
او نمیخواست کسی ضعف جسمی و درد کشیدنهایش را ببیند تا همچنان نماد جسارت و اتکا به نفس باشد و کسی هم این روزها را ندید.
حجازی خیلی زودتر از اینکه بسترنشین شود، تسلیم مرگ شد تا ایستاده جان داده باشد.
خبر تلخ است.
و دیگر ناصرخان در میان ما نیست...
منبع:ورزش۳
برای خریدن عشق هرکس هرچه داشت آورد.
دیوانه هیچ نداشت وگریست.گمان کردند
چون هیچ ندارد می گرید
اما هیچکس ندانست که قیمت عشق اشک است.
نویسنده: زینب
اگر اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم
اگر گل بودم شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم
ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل
اما هر چه هستم دوستت دارم
تولدت مبارک فاطمه گلم
این جاست که زبان از گفتن باز می ماند و چون
کلامی برای پاسخ ندارم به پاسداشت
تنهاییت سکوت می کنم . من رهگذرم رهگذر خیال
گاه دو سه خطی می نویسم ، تو نخوان می ترسم
غمهایم بی تابیت را بیش از پیش کند...