مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

چشمانم پُر از بوی نگاه توست

دلم هنوز کوچکتر از آن است که بخواهی از کنارش بگذری. سایه خورشید را ستاره‌ها برده‌اند و زخم حضورت در چشمان من جا مانده. وجودت برای دفترم تنها واژه است و برای من "همیشه بهار " زندگی. بگذار ثانیه‌ها از یاد ساعتها بروند تا ردِّ پای شاپرک پُر از اقاقی شود. ای کاش می‌دانستم تو کی در قلبم شکوفه کردی. در مقابل پنجره، آسمان، نجواکنان در گوشم مژده ستاره را می‌دهد و اشکهایم بی‌دلیل از ارتفاع گلها فرو می‌ریزند. همرنگ آینه شده ای تا با خورشید نوربارانت کنم. شاپرکهایم روی شانه‌ات لانه دارند و خواستنِ تو بالِ پرواز حسن یوسف شده. به حرمتِ ترانه میثاقمان، برای چشمهایم شعری بگو. ببین چقدر صادقانه واژه‌ها را روی وسعت سفید کاغذ ریخته‌ام. دستانم مسیرِ دستانت را حفظند و گلها، میانِ باغچه‌ی زیر پنجره‌ات، به خاطر آسمان و بنفشه شهادت عشقم را می‌دهند. خط به خطِ گامهایت در شعرهایم نجوا می‌کنند و دیر یا زود تو به من نزدیکتر از لحظه‌ها می‌شوی.

نسل ساعتها در باور گریه هایم گم شده و شیشه‌ای‌ترین یاس در  واگویه‌هایم شکسته. تو در آغوش کدام روز متولد شده‌ای که این‌چنین با دلم پیوند خورده‌ای؟ دلم برای لمس وجودت تنگ شده و دستانم برای نوشتن از تو. چشمانم پُر از بوی نگاه توست. بگو در کدامین روز میان قلبم شکوفه کردی؟

بشکن سکوت صبرتو احساستو با من بگو

همراه عشق و آرزو خاتون رنج و آبرو/ بشکن سکوت صبرتو احساستو با من بگو
با من بگو وقتی که من درگیر ایثار تو ام/ وقتی که آزادم ولی بازم گرفتار تو ام
خوابای من طوفانیه از موجای انفجار/ آرامش دریای من قلبمو تا ساحل بیار
بال فرشته س دست تو محرم ترین مرهم تویی/ حتی اگه نبینمت بازم میفهمم تویی
چیزی نمیخوام آدما از حرف خستم بس کنید/ من هر قراری داشتم با عشق بستم بس کنید
بی ادعای خوب من تاوان عشقت سخت بود/ زخمی ترین مرد زمین باصبر تو خوشبخت بود
همراه عشق و آرزو خاتون رنج و آبرو/ بشکن سکوت صبرتو احساستو با من بگو

 

من برای وصف سیاهی به دنیا نیامده‌ام.

تو دلت می‌خواهد برایت از چه بگویم؟ از سپیدی صبح یا سیاهی شب؟ از سپیدی برف یا سیاهی ذغال؟ از سپیدی صلح یا سیاهی جنگ؟ سپیدی عشق یا سیاهی نفرت؟ سپیدی وصل یا سیاهی جدایی؟ سپیدی شادی یا سیاهی غم؟ اگر دلت نخواهد، هیچ سخنی نخواهم گفت اما اگر بخواهی جز از سپیدی نمی‌گویم، زیرا من برای وصف سیاهی به دنیا نیامده‌ام.

نامه کوچک من به معلم بزرگم (محمد بهمن بیگی)

کوچکتر که بودم گفت: بابا آب داد، آن مرد با اسب آمد و... اما از خودش برایم نگفت. نگفت که مانند مهتابی است بر تاریکی جهالت .مادرم آداب اجتماعی و پدرم درس ادب را به من آموخت اما کسی به من نگفت که دستان گرمش چه گرمایی به دستانم می‌بخشد.بزرگتر که شدم، هر وقت که به او نیاز داشتم با صبر و حوصله راهنمایی‌ام می‌کرد، بدون هیچ چشمداشتی؛ و تنها آرزوی او خوشبختی و موفقیت من بود. اینک من و تمامی دانش آموزان ایل  قشقایی در سوگ  او نشسته ایم.
امروز دیگر بزرگ شده‌ام و با صدایی رسا، طوری که به گوش همه برسد می‌گویم: تو را سپاسگزارم که سزاوار سپاسی؛ معلم عزیزم، عروج ملکوتیت مبارک باد
من خاطرات بسیار زیبایی از شما دارم.. خاطراتی که هرگز فراموش نخواهم کرد...  شما باعث شدی من به آرزوهایم دست یابم... و شما بهترین لحظات زندگی را برای من ایجاد کردید... اگر اینجا بودید ، اولین کاری که می کردم این بود که دستتان را می بوسیدم و به خاطر همه محبت هایتان تشکر می کردم... شما واقعا برای من بهترین  معلم دنیا هستید... دستان مهربانتان وجود مرا گرم می کند..صدای گرمتان به من آرامش می بخشد... و وجود سرشار از عشق و پاکی شما برای من یک پشتیبان  بود  و اینک ما بی تو مانده ایم و تو در میان ما نیستی  و برای تو بهترین بهشت را آرزومندیم.

نامت را تکرار می کنم

وقتی که تکرار می‌کنم، آرام می‌شوم. مثل حس خلسه در تماشای تصاویر آینه‌ها، تکرارهایی هم هستند که خسته‌ام نمی‌کنند. تکرارهایی که از جنس غرق شدن در صدای برخورد امواج با ساحل، یا مثل آواز برگها هنگام نوازش باران. تمام روزهایی را که رفته‌اند تماشا می‌کنی ولی هنوز فردا را در انتظاری. هنوز به تکرارها عشق می‌ورزی و از داشتن احساسهای دلنشین تکراری خوشحالی.من از تکرار خواندن این کلمات و حرفهای برآمده از دل که برای عزیز مینویسم ، سرشار از لذت می‌شوم، سرشار از حسی که نگفتنی است.

 

امروز تولدمه

امروز تولدمه
امروز روزی که من به دنیا اومدم و مادرم ،گران بهاترین فرد زندگیم مرا با رنج و مشقت فراوان آن زمان بزرگ نموده و تحویل جامعه داده است و اینک وظیفه من است که امروز را به مادر عزیزم تبریک بگویم که در وظایف مادری چیزی برای من کم نگذاشته و همچنان یارو و یاور من هست .

اینها شاید حرفای دل شما هم باشه

امروز می خوام باهاتون خودمونی و راحت چند جمله ای را صحبت کنم و از اتفاقاتی که برای خودمون یا اطرافیانمون افتاده براتون بنویسم شاید اینها برای شما هم اتفاق افتاده باشه خوشحال میشم که نظر زیبا شما را هم در این موارد بشنوم.
بیشتر وقایع و اتفاقات زندگی انسان ها وقتی رخ می دهد که اصلا انتظارشو ندارین . مثل این می مونه که خدا میخواد ورای خیلی از چیزا رو هم ببینی که فکر نکنی دیگران با تو فرق دارند یا تو با آن ها.
خیلی از آدما شخصی رو میخوان واسه درد و دل کردن وقتی احساس سبکی کردن اون شخص رو به راحتی میزارن کنار. خیلی ها ارزش محبت رو نمی دونن و با اصرار کردن و پا فشاری اونو اشتباه می گیرن. فکر میکنند حتما بهشون احتیاج داری که باهاش هستی.
خیلی ها واسه اینکه به شخصی علاقه دارن حاضرن به یه شهر دیگه بروند ولی نمی دونن اون شخص تمام مدت حرفاش دروغ بوده و بیخود اظهار علاقه میکرده. و حتی غافل از اینند که کسی کنار دستشون هست که صادقانه حرفاش رو زده ولی نادیده گرفته شده.
همه عمر آدما با جهل و نادانی میگذره . جهل میتونه درباره خیلی از چیزا باشه . درباره شخص . درباره کار .  خیلی از آدما فکر میکنن که بیشتر تصمیمات از روی احساسات هست در صورتی که احساسات همه وجود شخص نیست بلکه قسمتی از اون هست . بزرگترین و مشخص ترین  درون انسان ها عقل هست . با عقل کارهاتو پیش می بری ولی خیلی ها نمی بینن و متوجه نمی شن.
خیلی ها فقط با حرف به کسی ابراز علاقه می کنند ولی در اصل هیچ کاری برای اثبات علاقشون به شخص انجام نمی دهند. خیلی ها از شخص مورد علاقشون دور هستن . فرق نمی کنه این دوری از لحاظ مسافت باشه یا از لحاظ مسافت دل ها به هم و میزارن اون شخص بهش دل ببنده ولی سعی نمی کنند یه بار به دیدنش بروند.
خیلی ها یه شخصی رو دوست دارن  ولی به خاطر دوست داشتنش اونو دیگه نمی خوان البته در یک زمانی که شناختشون از هم بی نهایت کامل شده. خیلی ها سعی می کنند با دلبری کردن شخصی رو به خودشون علاقه مند کنند موفق هم میشن ولی تا یک زمان خیلی کوتاه .
خیلی از آدم های دور وبرمون گمان میکنند اونی که دوستش دارن خیلی ازشون دوره و برای پیداکردنش باید فرسنگ ها رو گذروند تا بهش رسید اما اونی که دوستش دارن درست همان جایی است که اونا نمی بینن موقعی بهش میرسن که یا مرده یا دل و ذهنشو از آن دیگری ساخته و توی دلش جایی برای اون نیست گرچه هیچ وقت فراموشش نمی کنه ولی یاد گرفته که دلشو جایی قرار بده که دست هر کسی بهش نرسه.
خیلی ها احساس میکنند  میتونن هر طور که میخوان باهات حرف بزنن ولی تا یک جمله بهشون میگی فورا  ناراحت میشن.
خوشبختی هر شخص همان جایی است که از آن یک عمر غافل بودیم.
همه این ها رو گفتم که به این برسم که خیلی از اوقات بیشتر آدما نسبت به چیزایی که دارن خیلی بی اعتنا هستن وقتی از دستش میدن تازه به فکر می افتن که خیلی دیر شده. نمی دونم چرا جامعه این طوری می پسنده . شخصی که سرش به لاک خودشه رو آروم نمی زارن و میخوان فکرشو بهم بریزن. از طرفی شخصی که فکرش صد جاست و با صد نفر به قول امروز می پره ارزش و احترامش بیشتر از فرد آروم هست .


نامه دختر سروش به وی

به نام خدا

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش          به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

سلام پدر! امشب، در شب تولدم، برایت می­نویسم . می­نویسم تا تبریکت را پاسخ گویم و بگویم همه دعایت، همه آرزوهای رنگینت و همه کلام شُکربارت را به گوش جان می­شنوم و می­دانم عطر ایمانی که در اتاقم پیچیده، نکهتی از کوی توست که در شب تولدم برایم هدیه فرستادی. امشب عکس نمی­گیرم، قاب که از روی تو تهی شود، تصنعی نفس­بُر است. امشب تو نیستی که با حرارتی پدرانه بگویی چگونه سال­ها در پی هم گذشتند و بیست و یکمین بهارت رسید!

امشب تو نیستی که برایم از کلام دلگشایت، باده­ای بنوشانی؛ ولی می­دانم آنسو ترک­ها، پشت دیوارهای تودرتو، در پس دلهره لرزان سنگ و آجر و پشت درهایی که با دم مسیحایی­ات به خود می­لرزند، برایم دعای خیر می­کنی، برایم از خدا می­خواهی که ایمان و خداترسی جانمایه اراده­ام باشد و دخترت و همه فرزندان دیارت، ایمان و شرافت و وطنشان را عزیزتر از جانشان بدانند. سال را بی تو تحویل کردم، نوروز را بی تو آغاز و سپری کردم و شب تولدم را بدون حضور گیرایت به سر می­کنم، اما استقامتی را که از پشت دیوار برایم فرستاده­ای بزرگ­ترین هدیه تولدم می­دانم و پاس می­دارم نبودن سبزت را که به من می­آموزد زندگی آزمایش ظریفی است که سربلندی در آن، بهایی دارد که باید پرداخت. قصد کرده بودم قبل از رسیدن شب تولدم دستانت را در دست بفشارم و ایمان و عشق و استقامتت را زینت جان کنم اما گویی فراموش کرده بودم گاهی آنقدر دیوارها بدرنگند، آن قدر خشت­هایی که با تلاشی بی­ثمر می­گویند تو در بند هستی، بی­عاطفه­اند که بزرگانی چون تو که ردایی به بلندای ایمان و انسانیت به تن دارند­، محبوسند.

تواینجایی، لبخندت روبه­رویم نشسته، جریان زلال نگاهت از وجودم زنگار زدوده است و اعتقاد راسِخت ظلم را به زانو افکنده است.

پدر! امشب  برایم دعا کن که دعایت افتخار جانم و کلامت سبزینه وجودم است ....

به من رسم دلدادگی بیاموز

 من در ناسروده‌هایم رد پای چشمان تو را دیده‌ام و میان تمام این نوشته‌ها، پیکره نگاه تو را طرح زده‌ام.
زیر نگاه همه ابرها از باران گفته‌ام و از فصل پُر شکوفه تو، «همیشه‌بهار» چیده‌ام.
به سادگی خنده‌هایم نخند؛ اگرچه که من، شاد بودن را پشت همه ستاره‌ها تمرین کرده‌ام.
ای آستانه‌ی نیمه روشن ستاره‌ها! به من رسم دلدادگی بیاموز و ناسروده‌ترین سپیده‌دم
را از حریم نازک اشکهایت به خاطراتم هدیه کن. پاکی خنده‌ات را از زلالترین
اقیانوسها به چشمانم ببخش. از پشت زنبقها طلوع کن تا با نگاهت، با همان حضورهای ناگهانی‌ات،
برخیزم و با خورشید همراه شوم

دلتنگی

 

فقط کسی معنی دلتنگی و تنهایی را می فهمد

که طعم وابستگی را چشیده باشد.