
تو به همراه پرستوها میای کنار من
غصه ها پر می کشن از دل بی قرار من
تا میای ، شکوفه ها رو زیر پاهات می ریزم
تو به من می گی دیگه غم ها سر اومد عزیزم
عزیزم غم ها سر اومد ، عزیزم
گرمی دستای تو ، دنیامو رنگین می کنه
ولی دیر اومدنت ، قلبمو غمگین می کنه
واسه ی اومدنت لحظه شماری می کنم
چشامو می بندم و اشکامو جاری می کنم
چشامو می بندم (می بندم،می بندمو) و اشکامو جاری می کنم
هر چی از خوبی تو بگم کمه
آخه پس کی تو میای کنار من
نمی دونم چرا دیر کردی عزیز
تا زمستون نشه باز بهار من
تا زمستون نشه باز بهار من
تو به همراه پرستوها میای کنار من
غصه ها پر می کشن از دل بی قرار من
تا میای ، شکوفه ها رو زیر پاهات می ریزم
تو به من می گی دیگه غم ها سر اومد عزیزم
عزیزم غم ها سر اومد ، عزیزم
باور نکن تنهایی ات را
من در تو پنهانم،تو در من
از من به من نزدیکتر تو
از تو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهایی ات را
تا یک دل و یک درد داریم
تا در عبور از کوچه عشق
بر دوش هم سر می گذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهایی ات را
هر جای این دنیا که باشی
من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه،یک روز
با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهایی ات را
من با توام منزل به منزل
از غروب ایل می نویسم از غم ها و شادی های افراد ایل می نویسم از دوری راه و بار گران می نویسم
از غنچه های خشکیده می نویسم از گلهای پرپر شده می نویسم از غبار حزن انگیز و باد سرد جدایی می نویسم از آفتاب سوزان می نویسم از بهار دل انگیز می نویسم تا شاید به تو برسم تو ای همدم من و تو ای مونس من .
من به تو ، به چشمان سیاهت نیازمندم من به دستهای
سخاوتمند و مهربان تو نیازمندم من به نگاههای عاشقانه
و لبخند های صمیمانه تو نیازمندم من با یک دنیا
امید و آرزو به سوی تو می آیم تا زیر نگاه لبریز از
عشق تو شکسته شوم .
شبهاروند وآیند ماهم رخت نمایی
دیگرتو را چه خوانم با این همه غرورت
من آمدم تو رفتی با آن نگاه دورت
دیگر تو را چه خوانم تا رخ به من نمایی
مردم در این بیابان ازخلوت و جدایی
دیگر تو را چه خوانم با آن نگاه نازت
من آمدم باعشق،این بود تحقیرت
دیگر تو را چه خوانم تا دل به من سپاری
من میروم بی تو، تاجان من بیایی
دیگر تو را چه خوانم،تا جان ز تن درآید
پرمی کشی تو بی من،تاعشق ز دل درآید
من از افقهای دور دست با تو سخن می گویم من از دردهای سخن می گویم که هر روز و هر شب و هر لحظه با ماست من از کوچ پرندگانی سخن می گویم که تنها دلیل کوچ کردنشان عزیز بودنشان بود وبا رفتنشان پیش ما عزیزتر شدند کوچ کردند و هرگز برنگشتند. سبکبال و رها شده از همه چیز و همه کس پرواز کردند و تا ابد ما را چشم انتظار گذاشتند و یاد و خاطره هایشان تا ابد در دلهایمان خواهد ماند و لحظه لحظه ی زندگیمان با مرور خاطراتشان سپری خواهد شد اینان به سان فرشته های معصومی بودند که از این دنیا بریده و راهی آخرت شدند و به ما زمینیان درس زندگی آموختند تا بدانیم این دنیا را اعتباری نیست و این کاخها و کوخها هم ماندگار نخواهد بود و منزل ابدی ما انسانها در دل خاک است چون ما عزیزترین عزیزانمان را به این خاک سپرده ایم تا همانند مادری مهربان از آنها مراقبت کنند چون عزیزان ما غنچه های نشکفته ای بودن که زود پرپر شدند و طعم تلخ زندگی دنیوی را هرگز نچشیدند و هیچوقت به این دنیا و بود و نبودش دل نبستند.
ما می تونیم یه جایی خارج از وبلاگ با هم حرف بزنیم ؟ [لبخند]
پ.ن : اگه یه روز یکی برات چنین نظری بذاره ،
تو باشی چی جواب میدی ؟