من بی تو غروبی بس غمگینم .بهار جان
سادگی مرا ببخش که خویش را تو خوانده ام
برای برگشتن تو به انتظار مانده ام
سادگی مرا ببخش که دلخوش از تو بوده ام
تو را به انگشتر شعر مثل نگین نشانده ام
به من نخند تو گریه کن چرا که جز نیاز تو
هر چه نیاز بود و هست از در خانه رانده ام
اگر به کوتاهی خواب خواب مرا سایه شدی
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
گلوی فریاد مرا سکوت دعوت تو بود
ولی من این سکوت را به قصه ها رسانده ام
دوباره از صداقتم دامی برای من نساز
از ابتدا دست تو را در این قمار خوانده ام
گناه از تو بود و من نیاز بخششم
چرا که من در ابتدا تو را زخود نرانده ام
گناهکار هر که بود کیفر آن مال من است
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
اندوه یک مسافر نه غربته نه جاده
اندوهش از رفتن نیست ، با پاهای پیاده
اندوه یک مسافر ترک یار و دیاره
اندوهش از جدایی ، اندوه انتظاره
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد من شروع کردم
وقتی او تمام شد من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن .
مثل تنها زندگی کردن . مثل تنها مردن
ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه ولی میتونیم به دلمون یاد بدیم که اگه شکست لبه های تیزش دست اونی رو که شکستش نبره
ازکسی که دوستش داری ساده دست نکش شاید هیچکس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از یکی که تورو دوست داره بی نفاوت نگذر چون ممکنه دیگه کسی مثل اون تورو دوست نداشته باشه
252 هجری شمسی .1293 قمری در سن 17 سالگی وارد خدمات دولتی شد .
همسرش خدیجه بی بی دختر عبد الله بیگ کشکولی بود .
شاید خاطری نرنجد و شاید کسی نفهمد و هیچ وقت نداند که از کجا آمده و برای چه آمده و به کجا می رود و در طول زندگی خویش از زندگی چه خواسته است و بر روی این کره خاکی فقط موجودی زنده بوده است .
زندگی را باورکن همان گونه که هست با همه رنجهایش با همه دردهایش با همه شادیهایش و غم هایش با همه سختی هایش و پیروزی هایش با همه دلفریبی هایش با همه شکستها و پیروزی هایش با همه خاطرات تلخی و شیرینی هایش و زندگی را دوست بدار و به سرنوشت ارزش ده .
در تمام زندگی امیدوار باش و هرروز را با ایمان به خداوند و فردایی بهتر به شب برسان . اینگونه باش تا زندگی برایت سهل تر و زیباتر باشد و یقین داشته باش که از دید خداوند پنهان نخواهی ماند .
من از تو میخونم بمون تا بمونم
که با تو بهارم که بی تو خزونم
نان را هوا را روشنی را بهار را از من بگیر
اما خنده ات را هرگز... تا چشم از دنیا نبندم
از غروب ایل می نویسم از غم ها و شادی های افراد ایل می نویسم از دوری راه و بار گران می نویسم