
اینبار با قلبی عاشق، عاشق تو .... گونه هایم تر می شوند . مثل گونه های تو ....توئی که در غربت برایم گر یستی و منی که هرگز نتوانستم به تو بگویم که بی نهایت .... بی نهایت.... دوستت می دارم ..... منی که هر لحظه را با یاد تو آغاز می کنم.... شوق رسیدن زمزمه ی شکست فاصله ها.... خرد شدن ناتوانی ها،دیوانه کردن تقدیر، تقدیر من و تو .....
صدایی می آید اکنون .... سکوتی دلگیر..... پسرکی دلتنگ..... این اشک ها هستند که دامان مرا غرق در نیاز کرده اند ...... نیاز به تو ..... در باز می شود ..... دخترکی از جنس نور..... نگاهی می اندازد ..... چشمانم خیره به در مانده ..... و درمانده از عظمت چشمان تو ..... نگاه آسمانیت .... هنوز دعا می خوانم ..... کنارم می نشینی ..... سجاده ای آورده ای..... باز می کنم،عطر رازقی می دهد.... دست به صورتم می کشی. اشک هایم را با دستان مهربانت پاک می کنی.... دوباره سکوت.....آرام..... آرام..... نامت را لرزان صدا می زنم....و تو به من می گویی ..... که اکنون باید به یاد عزیزت، فاتحه بخوانیم تا از ما راضی و خشنود شود این بار اشکهای تو جاری می شود....... و من ................ اشکهایت را با دستانم پاک می کنم.................می دانم که او هم از ما راضی شده و تو هرگز .................... فراموشش نخواهی کرد.
اگه دورم
نگاهتو نمی بینم
من همیشه کنارتم
لحظه هام با تو سر میشه
غم دنیا را تو چشمات می بینم
از چه دلگیری
میدونم
قصة غصه هاتو فقط من شنیدم
راز عشقت را فقط من میدونم
هیچ وقت خسته نشی
من همش دارم با تو
فقط با تو می خندم
من اشکاتو چشیدم
ناز نگاهتو دیدم
تبسم نگاه تو
نمی دونم چرا از یادم نمیره
آخه تو خیلی مهربونی
تبسم یک معشوق مهربون
هیچ وقت فراموش نمیشه
یه قولی بهم میدی
تا آخر دنیا باهام باشیم
منم از خدا می خوام
دنیا به آخر نرسه
تو اشک پاکتو نثار
قلب زخمی من کردی
تو از خودت گذشتی
بهار مهربون من
فدای اون نگاه تو
فدای اون نگاه تو
تو مانند یک حوض آب می مونی و خوبیهات مانند رنگی
بسیار پر رنگ است که در این حوض ریختند و دیگه هر
رنگی که به این حوض ریخته بشه اثری برروی رنگ
خوبیهات نداره و بلکه رنگ خوبیهای تو را پر رنگتر هم
میکنه. پس تو خیلی خوبی و امیدوارم که رنگ
خوبی هات هرگز کم رنگ نشه.
من هرچه تلاش کردم به تو نرسیدم
اکنون تو می روی و من مانده ام
آتشی بر جانم انداختی
که تا روز محشر باید من بسوزم
دیگه تاب و طاقت منو ازم گرفتی
چطوری برای روز وصال امیدوار باشم
آتش شعله وری شده ام من
که بال و پرم بی خبر سوخت
نمی دانستم که قسمتم اینجاها می کشد
که از دور مواظب تو بودم
نمی دانستم که گرفتار چنین زندانی می شوم
که دیوار آن سر به فلک نهاده است
نمی دانستم که دیگر راهی برایم نمانده است
بی تو باید غم و غصه بخورم و همیشه دلگیر باشم
گفتم با تو دردهایم درمان می شود
دلم با داشتن تو شاد می شود
نمی دانستم که راهم ،کوه سیاهی خواهد شد
اکنون بی تو زندگی را چگونه سر کنم .
سکوت تنهایــــــــــی ام را تو بشکن
با زمزمه هایت با ترانه هایت،
با هیــاهوی خندههایت، با آوای کلمــــات،
با گرمای دستانت، با نور دیدگانت،
با هیاهوی شادی هایت.
بشکــــــن سکوت تنهایی ام را .
بگــــــــذار انعکاس آن چیزی با شد
جز تنهایی..........
بگــــــــذار آن بر گشت تو باشی