مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

چرا بهم می خندی؟

یادته یه روزی بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو

زیر بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده...

گفتم اگه بارون نیومد چی؟؟ گفتی اگه چشمای قشنگ تو

بباره آسمون گریش می گیره...

گفتم یه خواهش دارم : وقتی آسمون چشام

خواست بباره تنهام نزار...گفتی به چشم...حالا امروز

من دارم گریه می کنم اما... آسمون نمی باره...و تو هم اون دور دورا

ایستادی و داری بهم می خندی...

یا تو یا هیچکس

گمان نمی کنم این دستها بهم برسند

           گمان نمی کنم این دستها بهم برسند

                                                 دو دل شکسته در این انزوا بهم برسند

           ضریح  و  نذر رها کن , بعید  می  دانم

                                                 دو دست دور به  زور  دعا  بهم  برسند

           کدام دست رسیده به دست دلخواهش

                                                 که دستها ی  پر  از درد ما بهم  برسند

           فلک نجیب نشسته است و موزیانه به فکر

                                             که پیش چشم من این دو چرا بهم برسند
            شکوه عشق به زیر سوال خواهد رفت

                                               و گرنه می شود آسان دو تا بهم برسند .

 

اون لیاقتش را نداشت.

روزی پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است پیر معرفت نزد او رفت و جویای حالش شد . شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است . شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خدا حافظی کند پیر معرفت با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد ؟شاگرد با حیرت گفت : ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود پیر معرفت با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است . این ربطی به دخترک ندارد هر کس دیگر هم که جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی . بگذار دخترک برود ! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست . مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد !دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد چه بهتر !بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور یابد ! به همین سادگی.

مهم این است که فقط باشد :زندگی کند ،

می دانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد ، مهم نیست که او مال تو باشد ، مهم این است که فقط باشد :زندگی کند ، لذت ببرد

دلم تنگ است...

Unknown

وقتی جیبها خالی تر باشه قلبها صاف تر میشه.

آخرین یادگاری مسافر

سفر داره تموم میشه اما روزها سخت تر از هر روز و شبها سیاه تر از هر شب می شوند

هدیه خدا

روزها می گذرد و شبها نیز از بی روزها می آیند و می روند.

اوقات بی فرجام.

بدون تغییر.

 و هر زمان با این احساس نرم و لطیف قلقلک می شوی که شاید روزی از میان هزاران روز

و لحظه ای بین هزاران دم کسی می آید.

همانی که منتظرش هستی که بیاید وجرقه ای باشد روی نیزارهای قلبتکه تو را خودت را با خودت آشنا کنددستی باشد از بین هزاران دست که بلندت کند و بگوید نگاه کن.

ببین این تو هستی.

روزی مثل همه روزهای دیگر خدا کسی را سر راه تو قرار میدهدو تو نمیدانی که این نقطه موهوم یک آغاز استو دستی تو را به جلو میبرد ونیروی شگفت جذبت می کند

و آنوقت است که فکر می کنی حتی کوههارا حرکت میدهیو دریا ها را می شکافی

در عین حال بیش از هر زمان دیگری فکر میکنی که یک جزییوذ ره ای بیش نیستی

در برابر عظمت عشق احساس ناچیزی می کنی  هم همه کسی و هم هیچ کس

عشق من مرا بخش به خاطر اینکه دستانت را دوست داشتم و می خواستم فقط از آن من باشند

          مرا ببخش به خاطر اینکه چشمانت را دوست داشتم و می خاستم فقط به من نگاه کنند

           مرا ببخش به خاطر اینکه قلبت را دوست داشتم و می خواستم فقط به خاطر من بتبد

          مرا ببخش به خاطرهمه رنجها یی که کشیدم و به خاطر همه اشکهایی که ریختم

عشق من ترا می بخشم به خاطر خدا به خاطر همه تلاشهایی که خدا برای دیدن من وتو کرد

                             به خاطر آفتاب که ان روز سر زد به خاطر زمین اب باد خاک

                             به خاطر توکه راه حرف زدن با قلبم را می دانی.به خاطر چشمان غمگینت

                             به خاطر بهنام عزیزم که ندیدمش و اشک را به چشمانم هدیه کرد

                           وبه خاطرخودم به خاطر معصومیت روحم به خاطر قلب دست نخورده ام                

سلام

یادت هست که ماجرایی رو برام تعریف کردی که دو نفر تورو جایی برده بودنندو.......

انروز تو مقاومت کردی و با حرفات دست کم شاید حتی برای یک لحظه دونفررو به فکر واداشتی

تو از چیزی که بهای ناچیزی داشت گذ شتی و در عوض

خدا چیزی به تو داد که هیچ قیمتی برای اون متصور نیست

یعنی اونقدر قیمتش زیاده که هیچ مردی قدرت خریدش رو نداره

حتی اگه اندازه همه کهکشونها زر و سکه بریزن بازم نمیتونن

بهای اون چیزی با ارزش تر از این حرفاست. یه دل صاف مثل آیینه

اونهم نه آیینه مقعر یا محد ب. یه آیینه صاف وتخت

هر چه صیقلی تر و برجلا تر باشه قلب و روح من بیشترمال اون میشه

حالا فهمیدی چرا من هدیه خدا به تو هستم

                                                                            

                                                        قربانت