
غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم
تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد
من در این ویرانه ها احساس غربت میکنم
چرا تو جلوه ساز این بهار من نمی شوی ؟
چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی ؟
بهار من گذشته شاید !
***
شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من ؟
بهار من گذشته شاید !
***
تو را چه حاجت نشانه من ؟
تویی که پا نمی نهی به خانه من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه من
نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد ، گهی برای من پیامی
بهار من گذشته شاید !
برای برادر عزیزم مرحوم بهنام
برادر جان نمی دانی چه دلتنگم
نمی دانی برادر جان چه غمگینم
نمی دانی برادر جان
گرفتار کدام طلسم و نفرینم
***
نمی دانی چه سخته در به در بودن
مثل طوفان همیشه در سفر بودن
برادر جان نمی دانی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
***
دلم تنگه برادر جان،برادر جان دلم تنگه
دلم تنگه از این روزای بی امید
از این شبگردهای خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد ویک کابوس
***
دلم خوش نیست غمگینم، برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق، عاشق وخرسند
***
به فردا دلخوشم، شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شبو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه
ای بهار
از کجا آمد ه ای ؟
که چنین نمناکی!
زیر باران بودی؟
ای خیال ابدی!
بی تو من تنهایم
تو چرا غمگینی؟
*
من اگر می گریم
ترس فردا دارم
ترس بی تو ماندن
تو چرا می گریی؟
*
ای صدای قدمت
نبض دلتنگی من
من اگر دلتنگم
تو چرا تنهایی؟
*
رو به رویم بنشین
حرف دل با من گو
من اگر خاموشم
تو چرا دلتنگی؟
*
من اگر تاریکم
مثل شب های دگر
پشت این پنجره ها
تو چرا خاموشی ؟
*
من اگر می بارم
مثل باران بهار
تو چرا نمناکی؟
*
سایه ات زد فریاد
من برای غم تو می گریم
من مسافر هستم
آمدم تا بروم
رفتنم تا ابدیت جاریست ....
...
دوستان عزیز ابتدا کلمه ((قشقایی)) را در سایت گوگل جستجو کنید اگر این خبر درست بود نظر خود را در اینجا مرقوم فرمایید.
با تشکر
زدست خزان کس جدایم نکرد به بوی بهار آشنایم نکرد
دریغا در این غربت و بی کسی کسی گریه ای هم برایم نکرد
خدایا در این سینه شوقی نماند شبی آتش غم رهایم نکرد
دلی صادقانه برایم نسوخت کسی از ته دل دعایم نکرد
دریغا که از پشت دیوار غم کسی عاشقانه صدایم نکرد
من و تو آهسته و بی صدا در کماکان زندگی فراق رااز هم ربودیم بی آنکه هر دویمان بخواهیم غریبه بودن را از هم باز ستانیم باز هم سالی دگر طی شد بدون ذره ای احساس ، احساسی که چاشنی غرور و خودخواهی حیاتی است به نام سردر گمی ،در تنگنای عشق همیشه با تو بودن برایم با مصما بود اما بدان که ناغافل نبودم گهگاهی از غرورت سر شاد می شدم چونکه از خودخواهیت عشق را تجربه کردم اما زمانیکه غبار تکبربر شانه احساست سایه می اندازد لگد مال آن برایت به شیرین ترین کار بدل می شود بی صدا میگذری بدان ندیدنت بیشتر از نگاهت مرا دلتنگت می کند در صحرای بی تو بودن دلم عزادار توست می نالم از نبودن از باتوبودن چیزی برایم تکرار نمی شود بجز شروع کاووسی دگر اما بدان اینک در تنگنای این هستم که آیا قلب کوچک من سزاوار این همه زخم توست یک عشق با دوسو بودن معنا می بابد من همچون پرنده ای بی بال پر در دام تو ..................................