خزان است بهاری که بهنام نباشد در آن
الان دو بهار گذشته بی تو
و تو هنوز مهمان خدایی
شاید که کم نوشتم از تو
و تو هنوز از من گلایه داری
قسم به روح پاکت که میمیرم از تنهایی
هنوز چشم به راهم که از در بیایی
خزان شد هر چه بهار که دیده بودم
خزان است بهاری که بهنام نباشد در آن
من چشم به راهم و نگاه میکنم
هنوز بی تو لحظه ای شاد نشدم من
می آیند و می روند و چیزی نمی گویند
آنهایی که تو را دیده بودندو می شناختند
در هجر تو سوخته ام
مانده ام تنها
شاید که روزی رسم به تو
در این دنیای بی فردا
نقش و نگاه تو ماند بر دل و جانم
همه جانم فدای یک لحظه نگاه تو