مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

خزان است بهاری که بهنام نباشد در آن

 الان دو بهار گذشته بی تو

و تو هنوز مهمان خدایی

شاید که کم نوشتم از تو

و تو هنوز از من گلایه داری

قسم به روح پاکت که میمیرم از تنهایی

هنوز چشم به راهم که از در بیایی

خزان شد هر چه بهار که دیده بودم

خزان است  بهاری که بهنام نباشد در آن

من چشم به راهم و نگاه میکنم

هنوز بی تو لحظه ای شاد نشدم من

می آیند و می روند و چیزی نمی گویند

آنهایی که تو را دیده بودندو می شناختند

در هجر تو سوخته ام

مانده ام تنها

شاید که روزی رسم به تو

در این دنیای بی فردا

نقش و نگاه تو ماند بر دل و جانم

همه جانم فدای یک لحظه نگاه تو

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

 

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

 

من بی تو باید برگردم

من هرچه تلاش کردم به تو نرسیدم

اکنون تو می روی و من مانده ام

آتشی بر جانم انداختی

که تا روز محشر باید من بسوزم

دیگه تاب و طاقت منو ازم گرفتی

چطوری برای روز وصال امیدوار باشم

آتش شعله وری شده ام من

که بال و پرم بی خبر سوخت

نمی دانستم که قسمتم اینجاها می کشد

که از دور مواظب تو بودم

نمی دانستم که گرفتار چنین زندانی می شوم

که دیوار آن سر به فلک نهاده است

نمی دانستم که دیگر راهی برایم نمانده است

بی تو باید غم و غصه بخورم و همیشه دلگیر باشم

گفتم با تو دردهایم درمان می شود

دلم با داشتن تو شاد می شود

نمی دانستم که راهم ،کوه سیاهی خواهد شد

اکنون بی تو زندگی را چگونه سر کنم .

روز پدر مبارکباد

روز پدر مبارکباد

Unknown

   

  من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی   
 
                        
که هرگز با خفت وخواری پی شبنم نمی گردم

 

بهــار از من گرفت

عاقبت توفان رسید و برگ و بار از من گرفت

دسـت های سرد پاییزی، بهــار از من گرفت

ســاحل آرامشــی گسـترده بـــودم ، عاقبت

موج آن توفــان وحشت را ، قرار از من گـرفت

بوی لیلا بود و صحـرا، عشق آسان می نمود

در نخســتین منزل امــا اختیار از من گــــرفت

گفتم از غوغای این وادی گذشتن سخـت نیسـت

لیــک زنجیـــر جنون پای فــــرار از من گـــــرفت

دانلود نرم افزار

آنچه داری و نداری دل توست

رهگذر تو که می آیی و هی می گذری و چه مبهوتی و مبهم! به چه ها می نگری؟ و چرا در گذری!؟ پیر این شهر ،شنیدم میگفت؛ آنچه داری و نداری دل توست وآنچه دانی و ندانی تب توست لیک آما تو بدانی بد نیست عشق، آئینه بدخیم شقاوت ها نیست. باز باران وتب گمشده ام می آید زیر بارانی این ماه کبود همچنان می آیی همچنان می گذری مات و مبهوت منم که چرا رهگذری، دل دیوانه ی بی تاب مرا می شکند!

گفتگو با خدا

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می‌کند؟
خدا جواب داد....
اینکه از دوران کودکی خود خسته می‌شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
اینکه با نگرانی به آینده فکر می‌کنند و حال خود را فراموش می‌کنند به گونه‌ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می‌کنند.
اینکه به گونه‌ای زندگی می‌کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه‌ای می میرند که گویی هرگز نزیسته‌اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
اینکه یاد بگیرند نمی‌توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می‌توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می‌برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین‌ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
اینکه یاد بگیرند دو نفر می‌توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
از وقتی که به من دادید سپاسگذارم
و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت...

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه

مادر دوستت دارم