گفتم با داشتن تو دردهایم درمان می شود. دلم با داشتن تو شاد می شود.
من هرچه تلاش کردم به تو نرسیدم
اکنون تو می روی و من مانده ام
آتشی بر جانم انداختی
که تا روز محشر باید من بسوزم
دیگه تاب و طاقت منو ازم گرفتی
چطوری برای روز وصال امیدوار باشم
آتش شعله وری شده ام من
که بال و پرم بی خبر سوخت
نمی دانستم که قسمتم اینجاها می کشد
که از دور مواظب تو بودم
نمی دانستم که گرفتار چنین زندانی می شوم
که دیوار آن سر به فلک نهاده است
نمی دانستم که دیگر راهی برایم نمانده است
بی تو باید غم و غصه بخورم و همیشه دلگیر باشم
گفتم با تو دردهایم درمان می شود
دلم با داشتن تو شاد می شود
نمی دانستم که راهم ،کوه سیاهی خواهد شد
اکنون بی تو زندگی را چگونه سر کنم .