مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست،

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست، به من نگو که چگونه بی تو
      زیستن را تمرین کنم، مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد، مگر میشود هوا
      را از زندگیم برداری و من زنده بمانم،بگو معنی تمرین چیست، بریدن از چه چیزی
      را تمرین کنم، بریدن از خودم را، مگر همیشه نگفتم که توهم پاره ای از منی، از
      من نپرس که برای چه اشک هایم به پروانه ها هدیه می دهم، همه میدانند که دوری
      تو روحم را می آزارد، تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی
      کسیم باشند، نگاهت را از چشمم بر ندار، مرا از من نگیر، هوای سرد اینجارا
      دوست ندارم، مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهایم....

کودکیهایم

کودکیهایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود


شب که می شد نقشها جان می گرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود


می شدم پروانه، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود


زندگی دستی پر از پوچی نبود

بازی ما جفت و طاقی ساده بود


قهر می کردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود


ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

شاید خاطری نرنجد و شاید کسی نفهمد و هیچ وقت نداند

شاید خاطری نرنجد و شاید کسی نفهمد و هیچ وقت نداند  که از کجا آمده و برای چه آمده و به کجا می رود و در طول زندگی خویش از زندگی چه خواسته است و بر روی این کره خاکی فقط موجودی زنده بوده است .

زندگی فقرا برایم سخت و زندگی ثروتمندان سخت تر از آن است و هیچ وقت نمی توانم این دو عنصر را در کنار هم قرار بدهم چون هیچ وجه مشترکی  در آنها نمی بینم و فقط دنیای تفاوت و اختلاف و فاصله می بینم .

آنهایی را می شناسم که محتاج نان شب هستند و شبها را با شکم گرسنه به صبح می رسانند آنهایی را می شناسم  که در طول عمرشان یک شب با خیالی آسوده به خواب نرفته اند و از فردا ها می ترسند .آنهایی را می شناسم که در زندگی خویش هرگز طعم   خوشی را نچشیدند .آری زیاد هستند افرادی که در کشور پهناور ما شب را بدون کاشانه و سر پناه به  صبح می رسانند زیاد هستند آنهایی که حتی در خیابانهای خلوت شهر در نیمه شبهای سرد زمستان جایی برای آنها پیدا نمی شود و کسانی هستند که در همان حوالی بدون کمترین دغدغه ای  در زیباترین و شیکترین آپارتمان و رختخواب در خواب فرو رفته  اند و به فکر هیچکسی هم نیستند .

زیاد هستند افرادی که بی تفاوت از کنار تمامی مسائل و معضلات جامعه می گذرند و هیچ وقت به کوچکترین مشکل جامعه  فکر نکرده اند .

مسافر خسته من یه عمره که مسافره...

مسافر خسته من بار سفر رو بسته بود

تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود


می خواست که از اینجا بره اما نمی دونست کجا


دلش پر از گلایه یود ولی نمی دونست چرا


دفتر خاطراتشو رو طاقچه جا گذاشت و رفت


عکس های یادگاریشو برای ما گذاشت ورفت


دل که به جاده می سپرد کسی اونو صدا نکرد


نگاه عاشقونه ای برای اون دعا نکرد


حالا دیگه تو غربتش ستاره سر نمی زنه


تو لحظه های بی کسیش پرنده پر نمی زنه


باکوله بارخستگی تو جاده های خاطره


مسافر خسته من یه عمره که مسافره...

بهار

قصد جـان می کـند این عـید و بهارم بـــی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بـــی تو


گــیرم این بــاغ ، گـلاگـل بشکــوفــد رنگــین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بـــی تو؟


با تو تـرسم به جـنــونم بکـشد کـار، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بـــی تو


به گـل روی تـواش در بگــشایم ورنه
نکـند رخنه بهاری به حصارم بـــی تو


گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بــازهم بــاز بـهــارش نشـــمارم بـــی تو


با غـمت صبر سپردم به قراری که اگر
هـم به دادم نرسـی، جان بسپـارم بی تو


بی بهار است مرا شعر بـهـاری ،‌آری
نه همه نقش گل و مرغ نیارم بـــی تو


دل تـنـگم نگــذارد کـه بـه الهام لبــت
غنچه ای نیز به دفتر بنگـارم بـــی تو

روزگار مرا (مسافر) لحظه های خویش کرده بود

من مسافرم و تو همچنان می مانی

بمان که روزگار سرنوشت ما را اینگونه رقم زده است

از تلخی روزهای گذشته و شیرینی خاطراتش

چیزهای زیادی ذهنم را پر کرده است

از شبهای تاریکش و  از تند بادهای مهیبش

بس خاطراتی تلخ و شیرین دارم

آری من کودکی عصیانگر بودم

روزگار به من آموخت که چه کنم

مهربان و دوست داشتنی اما ...

بودنم را کسی نفهمید و نبودنم را هم کسی ندانست

همیشه برای سفر آماده بودم

 و روزگار مرا (مسافر) لحظه های خویش کرده بود

آموختم آنچه به درد امروز فردایم می خورد

کشیدم همه درد ، دردی که مال فرداهایم بود

خندیدم ...

 اما روزگار تاب دیدن خنده هایم را نداشت

بی امان  دست به کار شد

خشکاند ریشه ی هرچه شادی بود

برید هر چه بهانه برای خندیدن بود

اما گریستم...

چون روزگار بدجوری بهانه گریستن به من داد

سوختم در آتش غمی که روزگار افروخت

اکنون من بهانه ای برای گریستن دارم

 

من با تو خو گرفتم از خنده ات شکفتم

                                             آسیمه سر رسیدی از غربت بیابان
                                             دل خسته دیدمت از آوار خیس باران

                                          وامانده در تبی گنگ ناگه به من رسیدی
                                         من خود شکسته از خود در فصل نا امیدی

                                          در برکه ی دو چشمت نه گریه و نه خنده
                                          گم کرده راه شب را سرگشته چون پرنده

                                          من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم 
                                          پیدا نمی شدی تو شاید که مرده بودم

                                         من با تو خو گرفتم از خنده ات شکفتم
                                         چشم تو شاعرم بود تا این ترانه گفتم

                                            در خلوت سرایم یک باره پر کشیدی
                                                 آنگاه ای پرنده بار دگر پریدی

 

من از خدا همه خوبها را برای تو خواستم...

شاید که بی تو با تو باشم

…اما شکستم من تو را در خود

تا باورت آید که من رفتم نه بی تو

شاید که بی تو با تو باشم

اما نه با تو بی تو بودن را

از آینه هرگز نترسیدم

تا چهره ات اشکم بپوشاند

دیری است جا مانده ام در وادی انکار

تا شانه هایت باورم را کور خوانند

از تو به جای تو گله مندم

تا راز رفتن را

در این سفر ،بی همسفر خوانی

اما؛ نه انگاری که تو خوابی ،

چیزی جز آنچه می خواهی نمی بینی

اما دریغ از من که میبینم

هر چه تو میخواهی

هر چه محالات است

هر چه جدا از من؛

با تو حقیقت داشت

تو باورت را خوب خشکاندی

من؛

    باورم

            اندیشه ام خالی ست

من از توهم می گریزم؛

                                           لیک ؛

ماندن برایم حکم پریشانی ست

من می روم بی تو

تا تو رسی در خود

  شاید که با رفتن ؛                                                     

                عشق تو با من مرد…

من می مانم و یاد تو و دلی پر درد.

وقتی شب آرام آرام به خلوت خاموش من پا می گذارد
ومن در ستاره باران خدا ستاره تو راندارم....
لبخند شیرین ترا ندارم....
حضور آرامت مدتهاست در کنارم نیست
وقتی دلتنگ تو ام اما چشمانت نیست تابی قراری مرا در خود گم کند
وقتی ماه رویت در تاریکی این شبها بی فروغ است
وقتی رقص گیسوانت را در سر انگشتانم ندارم
وقتی نوازش دستان مهربان وگرمت را ندارم
وقتی نگاه معصو مانه ات را برای همیشه به خاطره ها سپرده ام
وقتی تنهای تنهایم و یاد تو تنها مهمان شبهای بی صبح من است.....
من میمانم و یاد تو و دلی پر درد
سفره ای از عشق و غزل....
و شمعی که به یاد چشمان روشنت تا صبح می درخشد در خیالم ....
برایت کلبه ای در سبزترین خلوت دنج خدا می سازم ...
و با خواهش نگاهم تو را به این ضیافت عاشقانه می خوانم
به دستان لطیف و کوچکت هزاران بوسه می زنم
نیاز دلم را با ناز نگاهت پیوند می زنم هزاران گلبرک شقایق را نثار لبخند نگاهت می کنم
و با تو تا اوج آبی عشق پرمی کشم
با ز هم هوا پر از شعرو غزل و قاصدک است
تو را می خوانم
غزلهای خاموش دلم را بی دغدغه تا بلندای وجود فریاد می زنم
دوستت دارم...
دوست دارم....
دوستت دارم