مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۹ مطلب در آذر ۱۳۸۵ ثبت شده است

تو زیباترین بهار منی.

معنای عشق

به علاوه عشق را با چه می توانست معنا ببخشد اما در رویا ها ی دور و دراز خانه نشین کرده بود باران عشق از سرو رویش ناله می کرد ته نگا هش نایافتنی بود نه چشمانی به زیبائی آهوان جنگلی ونه قدی به بلندای سرونازهای سر به آسمان عشق ته وجودش آرام می گرفت به وجود کسی که خودش معنای عشق را به ا و خورانده  بود اما چه از او به ودیعه گرفته یک دنیا دوری و دلتنگی، عقل عشق را  رها می کرد اما دل در وادی بیراهه ها سرگردان بود چه را یافت، فقط معنا گرش قلب شکسته اش بود چه می دید هر ازگاهی نگاه سرد عشقی را که روزی نفس در نفس او بند می آمد آری او را یافتم به علاوه عشق فقط خود به تنهائی معنا می دهد زمانی که بی وفائی را با آن معنا دهیم دنیا هم رونق می گیرد از نبود عشق .شاید به دنبالش بودم عشق را در زیر سایه تنها ئیها معنا کرده بودیم یافته بودیم او را اما خیال آن به او هستی می بخشید باز هم قلب مالامال از غم نبود او معنا بخشید به علاوه عشق را.................

فرستنده مطلب: رضوان آذین پور

به یاد تو فقط

با من بمان...

چشمانم را نخواهم بست

دستانت را رها نخواهم کرد

می خواهم بمانی

می خواهم برای همیشه در کنارم بمانی

برای همیشه

چشمانم را نخواهم بست

میترسم وقتی بیدار میشوم

رفته باشی

دستانت را رها نخواهم کرد

میترسم دیگر گرمی دستهایت را لمس نکنم

تو رویای سبز منی

می خواهم بمانی

برای همیشه ......

 

 

Unknown

کاش می دانستی

کاش می دانستی که می توانم پا یه پایت تا هر کجا که باشد بیایم ...

تنهام گذاشتی

من و تو به اندازه یک دنیا ست فاصله احساسمان ،اشک من بی پناه است اما جاری شدنش از آن توست عادتم دادی که به قلب شکسته ام تلنگر نبودن بودن و نخواستنت را بزنم بی احساس بودنت یادم آورد که رویائی بیش نبوده ام که وجودم فقط در کوچه پس کوچه های زندگیت حضور داشت و اینک با احساسی که در وجودت مرده است زنده بودنم را زیر سوال بردی با طرد کردن من می فهمانی که من برایت قصه تمام شده ای هستم که به ناچار باید خودم خاتمه دهم خودم بازنده باشم و خودم گمشده اش اما می توان زنده بود با خیال عشق مرده ای می توان زندگی کرد با قلب شکسته ای اما نمی توان فراموش کرد بی وفائی عشق را در تنگناهای احساس گمشده ی عاشقی آنروز ترس از دست دادنت در من پیدا شد که دیگر دلی برای دلتنگی هایم به ودیعه نگذاشتی و رفتی زمانی که دلم تنها به نفسهایت خوش بود   خیلی بی رحمانه از من ستاندی در خیال تنهائیها در بیابان بی احساسی قدم گذاشتم تا شاید فریاد سر در گمی ام را فقط خود بشنوی تا از رسوای عالم دور بمانم.  

فرستده مطلب : رضوان آذین پور

آره داره بارون میاد...

چرا بهم می خندی؟

یادته یه روزی بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو

زیر بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده...

گفتم اگه بارون نیومد چی؟؟ گفتی اگه چشمای قشنگ تو

بباره آسمون گریش می گیره...

گفتم یه خواهش دارم : وقتی آسمون چشام

خواست بباره تنهام نزار...گفتی به چشم...حالا امروز

من دارم گریه می کنم اما... آسمون نمی باره...و تو هم اون دور دورا

ایستادی و داری بهم می خندی...

یا تو یا هیچکس