بهار عزیزم وقتی از راه میرسی، بودنت را زیر احساس انگشتانم میخوانم. صدایت را چه آشنا میجویم و از آمدنت دلم چه حال عجیبی میشود. وقتی میآیی دلم را فرش راهت میکنم؛ از این زندان تهی رها میشوم و تن به سکوت شبهای مهتابی تو میسپارم! وقتی میآیی هوای صبح با بوی گلها یکی میشود و میپیچد در خاطرم.
باز هم یک سال گذشت یک سال پر هیاهو و پر التهاب من برای همه می نویسم برای آن کودکی که بهار را نمی داند و برای آن کهنسالی که تکرار بهار آنرا کلافه کرده است برای مسافران غریب می نویسم برای خود بهار می نویسم برای آنهایی که در شادی ها و غم هایم شریک بودند می نویسم برای آنهایی که از من دلگیر هستند می نویسم برای انهایی که از من راضی و خشنود هستند می نویسم برای روزهای سخت امسال می نویسم برای لخظه هایی می نویسم که از همه کس دلگیر بودم . سال هشتاد و هشت بستر حوادث تلخ و غمگین بود عزیزانی را از دست دادیم که بی گناه و فقط برای احقاق حقوق خویش جان باختند و در راه آزادی شهید شدند برای خانواده همه عزیزانی که امسال داغدار شدند تبریک می گویم و به آنها می گویم که عزیزان شما با خون خود مشق آزادی نوشتند.