مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در آبان ۱۳۸۷ ثبت شده است

مسافر خسته من یه عمره که مسافره...

مسافر خسته من بار سفر رو بسته بود

تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود


می خواست که از اینجا بره اما نمی دونست کجا


دلش پر از گلایه یود ولی نمی دونست چرا


دفتر خاطراتشو رو طاقچه جا گذاشت و رفت


عکس های یادگاریشو برای ما گذاشت ورفت


دل که به جاده می سپرد کسی اونو صدا نکرد


نگاه عاشقونه ای برای اون دعا نکرد


حالا دیگه تو غربتش ستاره سر نمی زنه


تو لحظه های بی کسیش پرنده پر نمی زنه


باکوله بارخستگی تو جاده های خاطره


مسافر خسته من یه عمره که مسافره...

بهار

قصد جـان می کـند این عـید و بهارم بـــی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بـــی تو


گــیرم این بــاغ ، گـلاگـل بشکــوفــد رنگــین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بـــی تو؟


با تو تـرسم به جـنــونم بکـشد کـار، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بـــی تو


به گـل روی تـواش در بگــشایم ورنه
نکـند رخنه بهاری به حصارم بـــی تو


گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بــازهم بــاز بـهــارش نشـــمارم بـــی تو


با غـمت صبر سپردم به قراری که اگر
هـم به دادم نرسـی، جان بسپـارم بی تو


بی بهار است مرا شعر بـهـاری ،‌آری
نه همه نقش گل و مرغ نیارم بـــی تو


دل تـنـگم نگــذارد کـه بـه الهام لبــت
غنچه ای نیز به دفتر بنگـارم بـــی تو

روزگار مرا (مسافر) لحظه های خویش کرده بود

من مسافرم و تو همچنان می مانی

بمان که روزگار سرنوشت ما را اینگونه رقم زده است

از تلخی روزهای گذشته و شیرینی خاطراتش

چیزهای زیادی ذهنم را پر کرده است

از شبهای تاریکش و  از تند بادهای مهیبش

بس خاطراتی تلخ و شیرین دارم

آری من کودکی عصیانگر بودم

روزگار به من آموخت که چه کنم

مهربان و دوست داشتنی اما ...

بودنم را کسی نفهمید و نبودنم را هم کسی ندانست

همیشه برای سفر آماده بودم

 و روزگار مرا (مسافر) لحظه های خویش کرده بود

آموختم آنچه به درد امروز فردایم می خورد

کشیدم همه درد ، دردی که مال فرداهایم بود

خندیدم ...

 اما روزگار تاب دیدن خنده هایم را نداشت

بی امان  دست به کار شد

خشکاند ریشه ی هرچه شادی بود

برید هر چه بهانه برای خندیدن بود

اما گریستم...

چون روزگار بدجوری بهانه گریستن به من داد

سوختم در آتش غمی که روزگار افروخت

اکنون من بهانه ای برای گریستن دارم