« فراموشت نخواهم کرد تا نفسی در سینه دارم »
وقتیکه نسیم جانبخش صبحگاهان ترانة عشق را در گوش شقایق دل زمزمه می کند ، وقتیکه آفتاب سادگی مهربانی را بر وسعت اندیشه ام می پراکند.چگونه می توان به خزان اندیشید و از کویر خشک سخن گفت . گوش کن این نغمه دل انگیز بهار است که با گلهای معطر به مهمانی قلبها می آیند می توان پنجرة دل را گشود و به بهار سلام کرد من مدتهاست که به باور آمدنت نشسته ام و تو لطیف تر از شبنم به نگاه شقایقها می آیی . ای پرندة آرزوی من بگو ، بگو تا کی در تمنای وصالت به جادة امید دیده بسپارم .آمدنت حدیث کهنه ای است که همیشه با من تازه است و من در کشاکش باورها و دلشوره ها به آمدنت منتظر ماندم دلتنگم و دیدار تو درمان من است . نفرین بر جاده ها اگرمنظورشان جدایی باشد جدا از تو نمی خواهم ببینم روی دنیا را . می دانی پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است
« فراموشت نخواهم کرد تا نفسی در سینه دارم »