مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در خرداد ۱۳۸۵ ثبت شده است

« فراموشت نخواهم کرد تا نفسی در سینه دارم »

وقتیکه نسیم جانبخش صبحگاهان ترانة عشق را در گوش شقایق دل زمزمه می کند ، وقتیکه آفتاب سادگی مهربانی را بر وسعت  اندیشه ام می پراکند.چگونه می توان به خزان اندیشید و از کویر خشک سخن گفت . گوش کن این نغمه دل انگیز بهار است که با گلهای معطر به مهمانی قلبها می آیند می توان پنجرة دل را گشود و به بهار سلام کرد من مدتهاست که به باور آمدنت نشسته ام و تو لطیف تر از شبنم به نگاه شقایقها می آیی . ای پرندة آرزوی من بگو ، بگو تا کی در تمنای وصالت به جادة امید دیده بسپارم  .آمدنت حدیث کهنه ای است که همیشه با من  تازه است و من در کشاکش باورها و دلشوره ها به آمدنت منتظر ماندم دلتنگم و دیدار تو درمان من است . نفرین بر جاده ها اگرمنظورشان جدایی باشد جدا از تو نمی خواهم ببینم روی دنیا را . می دانی پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است

 « فراموشت نخواهم کرد تا نفسی در سینه دارم »

رمز دوستی

دو دوست در بیابان همسفر بودند ، در طول راه با هم دعوا کردند یکی به دیگری سیلی زد . دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت .امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد .

آنها به راهشان ادامه دادند تا به رود خانه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند . ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد اما دوستش او را نجات داد . او بر روی سنگ نوشت امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد . دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید . چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن  و حالا بر روی سنگ نوشتی؟

دوستش پاسخ داد وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آنرا بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آنرا پاک کند ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را  روی سنگ حک نمایی تا هیچ بادی آنرا پاک نکند.

هر چی آرزوی خوبه مال تو

هر چی آرزوی خوبه مال تو                                           

  هر چی که خاطره داری مال من     

اون روزای عاشقونه مال تو                                       

 این شبای بی قراری مال من

منم و حسرت با تو ما شدن                                         

 توئی و بدون من رها شدن

آخر غربت دنیاس مگه نه                                          

اول دوراهی آشنا شدن

دلم برایت تنگ شده است.

دلم برایت تنگ شده است برای قدمهای استوارت ، دلم برای تو در آسمان تیرة شب پر می کشد دلم در هوای تو پر می کشد . وقتی که تو رفتی ، اشکهایم پناهی جزء آغوشت نداشت دلم برای تو برای صدای مهربانت برای دستهایت که سالها تکیه گاه من بودند برای چشمانت که آفتاب عمر خود را در آن نظاره می کردم. برای لحظه های با تو بودن تنگ شده است . ای دریای محبت ، ای آسمان شفقت ای زندگی من، آوازم هر لحظه در گوش ثانیه ها تکراری است . چرا نمی آیی تا باز هم غنچه های نسترن باز شوند . چرا نمی آیی؟ من زیر پای زمان مانده ام . چرا نمی آیی؟ چرا آسمان تو را می بوید . وقتی که خورشید از افق قلب من سر به در می آورد دلم در تکاپوی دیدن توست . قلب کوچک شکوفه ها در انتظار تو می تپد بیا که دستهای من تو را می خواهند بیا که آسمان در هوای تو می گرید . بیا ای سکوت پنجره  همراهت بیا ای سایة پرستوها فریادت . بیا که آشیانة من بی تو خالی است .بیا که آهنگ زمین هر روز تو را می خواند . بیا که جوان های غم در دلم روییده اند ای آسمان وفا ، ای دستهای پاک ، ای خوب من دوستت دارم .

ای مسافر جاده ها برگرد که زندگی بی تو هرگز نخواهم ، بیا که آسمان و زمین و همه وجودم تو را صدا می زنند ای مسافر جاده ها از سرزمین های دور از غربت قلبها به سوی افق خاکستری قلب من بیا ، بیا که این شروع لحظه های دلتنگی من است دلم برایت تنگ شده است یکی از همین روزها بیا

مسافر

بهار آمد. خود خودش بود. همة سبزی و طراوت. همة زندگی. همة سرزندگی. همة بهار. حالا دیگر گم‌شده‌اش را پیدا کرده بود. مسافر، همان گم‌شده بود. تنها چارة دلتنگی. محتوایی بود که ظرف وجودش را پر می‌کرد. درست اندازة وجودش بود. نه کم‌تر، نه بیش‌تر. نه کوچک‌تر، نه بزرگ‌تر.

بهار همینجاست.

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی ‌ و  بی‌ ره آورد برگردی .
 
کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جستجوی‌ آنی، همین‌جاست
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جستجو را  نخواهد یافت .و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جستجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید . مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر پیچ و خم، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .
درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت .
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی !

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.

خندیدم اما ...روزگار تاب دیدن خنده هایم را نداشت

وقتی جاده مرا به بهانه ی غربت می خواند

خداحافظی درآشفتگی چشمانم دیده می شود

و آنگاه در عصر سفر یک مسافر به دور

صفحات غریب سرنوشت ورق می خورد

ومهاجرت در سرگردانی راه های ناشناخته

آغاز می شود.