مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۸ مطلب در تیر ۱۳۸۶ ثبت شده است

بهــار از من گرفت

عاقبت توفان رسید و برگ و بار از من گرفت

دسـت های سرد پاییزی، بهــار از من گرفت

ســاحل آرامشــی گسـترده بـــودم ، عاقبت

موج آن توفــان وحشت را ، قرار از من گـرفت

بوی لیلا بود و صحـرا، عشق آسان می نمود

در نخســتین منزل امــا اختیار از من گــــرفت

گفتم از غوغای این وادی گذشتن سخـت نیسـت

لیــک زنجیـــر جنون پای فــــرار از من گـــــرفت

دانلود نرم افزار

آنچه داری و نداری دل توست

رهگذر تو که می آیی و هی می گذری و چه مبهوتی و مبهم! به چه ها می نگری؟ و چرا در گذری!؟ پیر این شهر ،شنیدم میگفت؛ آنچه داری و نداری دل توست وآنچه دانی و ندانی تب توست لیک آما تو بدانی بد نیست عشق، آئینه بدخیم شقاوت ها نیست. باز باران وتب گمشده ام می آید زیر بارانی این ماه کبود همچنان می آیی همچنان می گذری مات و مبهوت منم که چرا رهگذری، دل دیوانه ی بی تاب مرا می شکند!

گفتگو با خدا

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می‌کند؟
خدا جواب داد....
اینکه از دوران کودکی خود خسته می‌شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
اینکه با نگرانی به آینده فکر می‌کنند و حال خود را فراموش می‌کنند به گونه‌ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می‌کنند.
اینکه به گونه‌ای زندگی می‌کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه‌ای می میرند که گویی هرگز نزیسته‌اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
اینکه یاد بگیرند نمی‌توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می‌توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می‌برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین‌ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
اینکه یاد بگیرند دو نفر می‌توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
از وقتی که به من دادید سپاسگذارم
و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت...

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه

مادر دوستت دارم

مرا به نام می خوانی و صدایت نوازشم می کند

گاهی کنارم می نشینی

آرام آرام برایت می گویم و خود را لا به لای کلمات باز می یابم

مرا به نام می خوانی و صدایت نوازشم می کند

آرام می گیرم

دست دراز می کنم تا زندگی را چنگ بزنم

فاصله اما زیاد است و زندگی

از دستانم سُر می خورد

باز خالی می مانم و تو

تنها نگاهم می کنی.

قطره قطره می چکم و

در هزارتوی تَرک های بی رحم زمین

گم می شوم

وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه

از عذاب رفتن تو می سوزم تو اوج غربت
واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت
اینجا اشکه تو چشام به کسی نشون ندادم
اگه بشکنه غرورم خم به ابروم نمیارم
وقتی نیستی هر چی غصه است تو صدامه
وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه
از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم
کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم
حالا عکست تنها یادگاره از تو
خاطراتت تنها باقیمونده از تو
وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم
کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم

 

وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟

وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟

 روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است و راست راست توی خیابان راه می رود

عشق نشسته است کنار خیابان , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند

 و مرگ , در قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد