من و تنهائم ای غریبه
غریبه آشنا تو بودی سایبان تنهائی هایم غریبه وادی احساس قطرات بارانش را در کدامین دل واپسیها روانه کند در دوری نگاهت گرمی نفسهایت بی مهابا آرامم می کرد می نشستم به انتظار قدمهایت که هیچ ردپائی از آشنائیت را برایم تکرار نمی کرد اما باز منتظر بودم. گوشهایم را به نوازش صدائی آشنا مهیا می کردم تیغ نگاهش را می پذیرفتم اما دوری اش ازارم می داد ضربان قلبم با وجود تو زنده بودنم را معنا می کرد اما شاید تو هم مرده ای در نبود معنای چشمهایت .