مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

یلدا

فقط یلدا نیست که طولانیه تمام شبهای بی تو بودن یلداست *تقدیم به دوست عزیزم 

نسل جدید پراید

الناز شاکردوست

این کیست که اینقدر بی قراری تو...

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

   همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای

می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست؟

این کیست که اینقدر بی قراری تو...

کتاب اول ابتدائی سال.....؟

ایام کلاس اول دبستان یکی از پرخاطره‌ترین دوران زندگی آدم‌هاست و همه ما دوست داریم برای یک بار هم که شده، نخستین کتاب درسی زندگی‌مان را به‌دست بگیریم و صفحه‌های آن‌را به یاد دوران کودکی ورق بزنیم و کمی هم در آن تأمل کنیم. گاه هم افسوس می‌خوریم که ای کاش کتاب فارسی کلاس اول‌مان را به عنوان یادگاری نگه می‌داشتیم.

روزگار دو روز است

دو چیز را همیشه به یاد داشته باش
یکی خدا و دیگری مرگ
دو چیز را فراموش کن
بدی دیگران در حق خودت
خوبی خودت در حق دیگران
چهار چیز را بیش از بیش نگهدار
شکمت را در سر سفره دیگران
زبانت را در جمع دوستان
چشمت را در خانه دوست
دلت را در سر نماز
روزگار دو روز است
یک روز برای تو و روزی بر علیه تو
اگر برای تو بود مغرور نشو
اگر بر علیه تو بود صبر داشته باش

کاش می دانستی که می توانم پا یه پایت تا هر کجا که باشد بیایم

کاش میدانستی که دستانت را نیازمندم ! کاش میدانستی که آغوشت را برای گریه کم دارم ! کاش میتوانستی بفهمی که بغض دارد خفه ام می کند ! کاش میدانستی که بودنت را همیشگی می خواهم ! کاش میتوانستی بفهمی که وقتی نیستی دلتنگی امانم نمی دهد و وقتی هستی بغض اجازه ی یاری ... کاش میدانستی که قلبم تنها برای توست ... کاش می دانستی که می توانم آبادی را به باغت هدیه دهم ... کاش می دانستی که می توانم پا یه پایت تا هر کجا که باشد بیایم ...

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

محرم

خاطرات خنده دار یک پزشک

پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند .
علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است که بیماران با پزشک یا بیماریشان می‌کنند
یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات
در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز می‌شود.
اما مهم اینجاست که یک پزشک عمومی با ذوق اهل شهرکرد هر از چندگاهی
خاطراتش را از این ماجراها در وبلاگش می‌نویسد که بسیار خواندنی هستند:

اصل مطلب در ادامه مطلب