مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

برای تو میخونم که بیایی گریمو ببینی از پشت دیوار

 
برای تو میخونم که بیایی گریمو   ببینی از پشت دیوار
قصه تلخ خداحافظی رو تو دفتر بنویسی برای آخرین بار

شکل دلتنگیم من که دربند شدم اگرچه اسیر تنی سردم
میخام بشناسمت پس منو زندونت کن اگه گریه کردم

لحظه باریدن بارون خاطرات میان اما موندن اثر نداره
تو نیستی و تن خسته من راهی جز رفتن به سفر نداره

وقتی بارون میباره زیر بارون میشینم حرفات یادم میاد
تورو نمیدونم اما دل من روزهای با تو بودن رو میخاد

فرصتت کمه میدونم اما میخاست تو رو لحظه رسیدنت
مسافری تنهام که همیشه منتظرم واسه دوباره دیدنت

از گذشته ها این یادم مونده که گفتی میرم و برمیگردم
اما تو نبودی ببینی در غم نبودنت با خاطره سر میکردم

تا چشم به هم زدم رفتی اما هنوز از نیومدنت بیخوابم
جزیره انتظار من راهی نداره جز اینکه میگه من سرابم

میخام بگم دوستت دارم آخه هنوز رفتن رو باور ندارم
میمیرم و چاره ایم جز وصیت توی لحظات آخر ندارم

برا دور شدن خاطره ها راهی جز رفتنم به غصه نیست
قصه دنیا رو خوندم تا دیدم چیزی غیره یه قصه نیست

اینجا آخر دنیاست میدونم مرگ من بیصداست میدونم
کاشکی دلم بمیره که مردن سهم دل تنهاست میدونم

یه روز عاشق میشی که آشیونت شده لبریزه درد جدایی
سهم تورو از عاشقی تویه دفتر زندگی مینویسن تنهایی

یه روز میاد که باید دستات رو به دل بی کسی بسپاری
روزی که برا گم شدن خاطراتت باید بگی که رهسپاری

میرسی اما اگه بدی دستات رو به حضور خلوت سردی
میایی برا همیشه زیر بارون بری اما نرفته باید برگردی

تو که نیستی شعرهای شبونم اسیر مردنهاست میدونی
بعده تو مردم که رفتنت از اینجا آخر دنیاست میدونی

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم ان عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل عشق تو درخشید

باغ صد خاطره خندید ، عطر صد خاطره پیچید

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب ان جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

اسمان صاف و شب ارام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در اب

شاخه ها دست بر اورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به اواز شباهنگ

یادم امد تو به من گفتی

از این عشق حذر کن

ساعتی چند بر این اب نظر کن

اب ائینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگر نتوانم ، نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

باز گفتم که توصیادی و من اهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید      

ماه بر عشق تو خندید

یادم اید که دگر از تو جدایی نشنیدم

 پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 رفت در ظلمت شب ، ان شب و شب های دگر هم

 نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم

نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم