مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در آبان ۱۳۸۵ ثبت شده است

گمان نمی کنم این دستها بهم برسند

           گمان نمی کنم این دستها بهم برسند

                                                 دو دل شکسته در این انزوا بهم برسند

           ضریح  و  نذر رها کن , بعید  می  دانم

                                                 دو دست دور به  زور  دعا  بهم  برسند

           کدام دست رسیده به دست دلخواهش

                                                 که دستها ی  پر  از درد ما بهم  برسند

           فلک نجیب نشسته است و موزیانه به فکر

                                             که پیش چشم من این دو چرا بهم برسند
            شکوه عشق به زیر سوال خواهد رفت

                                               و گرنه می شود آسان دو تا بهم برسند .

 

اون لیاقتش را نداشت.

روزی پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است پیر معرفت نزد او رفت و جویای حالش شد . شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است . شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خدا حافظی کند پیر معرفت با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد ؟شاگرد با حیرت گفت : ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود پیر معرفت با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است . این ربطی به دخترک ندارد هر کس دیگر هم که جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی . بگذار دخترک برود ! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست . مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد !دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد چه بهتر !بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور یابد ! به همین سادگی.

مهم این است که فقط باشد :زندگی کند ،

می دانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد ، مهم نیست که او مال تو باشد ، مهم این است که فقط باشد :زندگی کند ، لذت ببرد

دلم تنگ است...