آیا قلب کوچک من سزاوار این همه زخم توست؟
من و تو آهسته و بی صدا در کماکان زندگی فراق رااز هم ربودیم بی آنکه هر دویمان بخواهیم غریبه بودن را از هم باز ستانیم باز هم سالی دگر طی شد بدون ذره ای احساس ، احساسی که چاشنی غرور و خودخواهی حیاتی است به نام سردر گمی ،در تنگنای عشق همیشه با تو بودن برایم با مصما بود اما بدان که ناغافل نبودم گهگاهی از غرورت سر شاد می شدم چونکه از خودخواهیت عشق را تجربه کردم اما زمانیکه غبار تکبربر شانه احساست سایه می اندازد لگد مال آن برایت به شیرین ترین کار بدل می شود بی صدا میگذری بدان ندیدنت بیشتر از نگاهت مرا دلتنگت می کند در صحرای بی تو بودن دلم عزادار توست می نالم از نبودن از باتوبودن چیزی برایم تکرار نمی شود بجز شروع کاووسی دگر اما بدان اینک در تنگنای این هستم که آیا قلب کوچک من سزاوار این همه زخم توست یک عشق با دوسو بودن معنا می بابد من همچون پرنده ای بی بال پر در دام تو ..................................