مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۵ ثبت شده است

آیا قلب کوچک من سزاوار این همه زخم توست؟

من و تو آهسته و بی صدا در کماکان زندگی فراق رااز هم ربودیم بی آنکه هر دویمان بخواهیم غریبه بودن را از هم باز ستانیم باز هم سالی دگر طی شد بدون ذره ای احساس ، احساسی که چاشنی غرور و خودخواهی حیاتی است به نام سردر گمی ،در تنگنای عشق همیشه با تو بودن برایم با مصما بود اما بدان که ناغافل نبودم گهگاهی از غرورت سر شاد می شدم چونکه از خودخواهیت عشق را تجربه کردم اما زمانیکه غبار تکبربر شانه احساست سایه می اندازد لگد مال آن برایت به شیرین ترین کار بدل می شود بی صدا میگذری بدان ندیدنت بیشتر از نگاهت مرا دلتنگت می کند در صحرای بی تو بودن دلم عزادار توست می نالم از نبودن از باتوبودن چیزی برایم تکرار نمی شود بجز شروع کاووسی دگر اما بدان اینک در تنگنای این هستم که آیا قلب کوچک من سزاوار این همه زخم توست یک عشق با دوسو بودن معنا می بابد من همچون پرنده ای بی بال پر در دام تو ..................................

گمان نمی کنم...

           گمان نمی کنم این دستها بهم برسند

                                                 دو دل شکسته در این انزوا بهم برسند

           ضریح  و  نذر رها کن , بعید  می  دانم

                                                 دو دست دور به  زور  دعا  بهم  برسند

           کدام دست رسیده به دست دلخواهش

                                                 که دستها ی  پر  از درد ما بهم  برسند

           فلک نجیب نشسته است و موزیانه به فکر

                                                 که پیش چشم من این دو چرا بهم برسند
            شکوه عشق به زیر سوال خواهد رفت

                                                 و گرنه می شود آسان دو تا بهم برسند .

 

آنگاه...

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری، می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟ بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند

ای جاده های تب زده مسافران شبزده

آهای آهای کبوترا ، شاپرکا ، قاصدکا
آهای نسیم رهگذر ، ای مرغک شانه به سر
ای گل سرخ اقاقیا ، نسترنا ، شقایقا
ای کوچه های پر نفس ، پنجره های در قفس
آیا از او شنیده اید ؟ او را به جایی دیده اید ؟
او را که با من آشناست، در خلوتم اوج صداست
ای بلبل دیوانه مست ای سرزمین دوردست
ای جاده های تب زده مسافران شبزده
 سایه ی او را دیده اید ؟ صدای او شنیده اید ؟
او را که در من زندگیست ، در من همیشه ماندنی ست
آیا از او شنیده اید ؟ او را به جایی دیده اید ؟
او را که با من آشناست، در خلوتم اوج صداست

دلم تنگ است...

میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت ؟ جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه، و مرگ که بدونی برمیگردی پیشم