گمان نمی کنم...
مسافر غریب | سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۸۵، ۰۷:۱۲ ب.ظ |
۸ نظر
گمان نمی کنم این دستها بهم برسند
دو دل شکسته در این انزوا بهم برسند
ضریح و نذر رها کن , بعید می دانم
دو دست دور به زور دعا بهم برسند
کدام دست رسیده به دست دلخواهش
که دستها ی پر از درد ما بهم برسند
فلک نجیب نشسته است و موزیانه به فکر
که پیش چشم من این دو چرا بهم برسند
شکوه عشق به زیر سوال خواهد رفت
و گرنه می شود آسان دو تا بهم برسند .
- ۸۵/۱۲/۲۲
دلت را می بویند
روزگار غریبیست نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما، آتش را به سوخت بار سرود وشعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر نکن!
روزگار غریبیت نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود
وتبسم را برلبها جراحی می کنند، وترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسنو یاس
روزگار غریبست نازنین
ابلیس پیروز، مست، صور عزای مارا بر سفره نشته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد.