مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

گمان نمی کنم...

           گمان نمی کنم این دستها بهم برسند

                                                 دو دل شکسته در این انزوا بهم برسند

           ضریح  و  نذر رها کن , بعید  می  دانم

                                                 دو دست دور به  زور  دعا  بهم  برسند

           کدام دست رسیده به دست دلخواهش

                                                 که دستها ی  پر  از درد ما بهم  برسند

           فلک نجیب نشسته است و موزیانه به فکر

                                                 که پیش چشم من این دو چرا بهم برسند
            شکوه عشق به زیر سوال خواهد رفت

                                                 و گرنه می شود آسان دو تا بهم برسند .

 

  • ۸۵/۱۲/۲۲
  • مسافر غریب

نظرات  (۸)

دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوست می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبیست نازنین

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما، آتش را به سوخت بار سرود وشعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر نکن!

روزگار غریبیت نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود

وتبسم را برلبها جراحی می کنند، وترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسنو یاس

روزگار غریبست نازنین

ابلیس پیروز، مست، صور عزای مارا بر سفره نشته است

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد.
عکس قشنگی امیدوارم خودتم قشنگ باشی
شکوه عشق به زیر سوال خواهد رفت
وگر نه می شود اسان دو تا به هم برسند
وقتی به خود عشق می ورزی احساس می کنی که مردم بسیار و بسیاری را دوست می داری.
و ارام ارام این فضای دوست داشتن سایرین حجیم وحجیم تر می گردد.
روزی ناگهان در خواهی یافت که تمام هستی را در این فضا جا داده ای.
با هم بایستادید لیک نه چندان نز دیک هم چرا که ستون ها ی معبد جدا گانه می ایستند و سرو وبلوط در سایه هم نمی بالند
سلام سلام
خوبی چرا اومدی تو نظری که برام گذاشتی فقط علامت سوال زدی؟
یعنی هیچ نظری نداشتی؟
آپت خیلی زیبا بود
خیلی قشنگ

راستی من الان آپیدم
پشت این ابرهای گرفته ی اسفند جایی برای نفس کشیدن هست

پشت این ابرهای گرفته ی اسفند میشود تولدی دوباره داشت

و پشت این ابرهای گرفته ی اسفند رازی نهان است بی تاب

برای هویدا شدن رازی که دل هامان را بهاری میکند.

سلام ای خوب من سلامی به عاشقانگیه یا مقلب القلوب سلام.

آخرین سکانس های بازی زندگی 85 هم دارد به پایان می رسد

منو تو کجای این فلیم پر کار و سخت بودیم ؟ میدانی؟

چقدر از بازی خودمان راضی هستیم؟ اصلا" بازی کردن بلدیم یا!!

بگذریم............................................................

ثانیه ها میگذرند و شاید بتوان گوشه ای فقط گوشه ای از قسورهایمان

را جبران کنیم - آری فقط گوشه ای

منکه تا دلت بخواد اشتباه رو اشتباه اووووووووووووووووواه

اما سال جدیدم تو راهه و میشه امیدوار بود که خطا هامون کمتر بشه

و یا اصلا" خطایی نکنیم که به قول معروف انسان جایز الخطاست .

خوب من برای تو و تمام عزیزانت در سال جدید آرزوی سلامتی بهمراه

برکت و شادمانی و مهربانی و تقرب بیشتر به ذات یکتایش را دارم

امیدوارم مرا نیز در دعای خود یاد کنی .

رو به آسمان با دلی آکنده از پاکی و یکرنگی و با قلبی سرشار از عشقش

دست ها را برای پرواز چون پر بگشای و همپای رود جاری چشمانت

با نفس هایی متفاوت و گرمتر بگو :

یا مقلب القلوب والا بصار

یامدبراللیل والنهار

یا محول الحول والا حوال

حول حالنا الا احسن الحال


قربان تو:///// دلتنگ



  • رضوان آذین پور(ساغر)
  • من و تو آهسته و بی صدا در کماکان زندگی فراق رااز هم ربودیم بی آنکه هر دویمان بخواهیم غریبه بودن را از هم باز ستانیم باز هم سالی دگر طی شد بدون ذره ای احساس ، احساسی که چاشنی غرور و خودخواهی حیاتی است به نام سردر گمی ،در تنگنای عشق همیشه با تو بودن برایم با مصما بود اما بدان که ناغافل نبودم گهگاهی از غرورت سر شاد می شدم چونکه از خودخواهیت عشق را تجربه کردم اما زمانیکه غبار تکبربر شانه احساست سایه می اندازد لگد مال آن برایت به شیرین ترین کار بدل می شود بی صدا میگذری بدان ندیدنت بیشتر از نگاهت مرا دلتنگت می کند در صحرای بی تو بودن دلم عزادار توست می نالم از نبودن از باتوبودن چیزی برایم تکرار نمی شود بجز شروع کاووسی دگر اما بدان اینک در تنگنای این هستم که آیا قلب کوچک من سزاوار این همه زخم توست یک عشق با دوسو بودن معنا می بابد من همچون پرنده ای بی بال پر در دام تو ..................................

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی