به اندازه تمام انتظارها بی قرارت هستم
بعضی وقتا به این فکر می افتم که روزگار واقعا خیلی حسوده ...
وقتی کنار این همه هیاهو و همهمه ،
حتی بعد از دیدن دلشکستگی ها و بی قراری ها ،
باز هم چشم به خرده دل خوشی های باقی مونده داره ...
شاید هم به خاطر همینه که این روزا
به دور از دل نگرانی ها - یا دلگرمی ها - ی گذشته
دنبال بهانه ای برای نوشتن هستم ...
برایت می نویسم داداشی عزیزم چهارمین نوروز تنهایت مبارکباد.
.......دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت ومهربانی را نثار من می کرددلم برای کسی تنگ است که سالها چشم به راهش هستم و آمدنش برایم آرزوی همیشگی شده.کاش می آمدی و می دانستی که چقدر برایت دلتنگم کاش می آمدی تا یکبار دیگر در عروسی های ایلمان شانه به شانه هم در شادی ایلمان سهیم می شدیم هفته قبل هم عروسی پسر عمویمان بود و باز هم تو نبودی و غم نبودنت را در همه لحظات شادی ایلمان حس میکردم زنان و مردان ایلمان سالهاست که مثل سابق شاد نیستند و همیشه غم بزرگی در چهره ی آنها پیداست .پدر و مادرم هنوز کنار پنجره آرزو به انتظارت نشسته اند .مادرمان با آنکه سن زیادی ندارد اما چهره اش کاملا عبوس است و کاملا معلومه سالهای دوریت رنگ سپیدی را به زلفانش هدیه داده است .پدرم دیگر پیرمردی بیش نیست چون بعده رفتنت از داغ دوریت در خود شکسته است .
بهنام جان اینجا جایت خیلی خالیست این روزها بوی بهار می آید اما من بهار بی تو را نمی خواهم
و می خواهم برایت بگویم به اندازه تمام انتظارها بی قرارت هستم عزیزم