مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۶ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی که ببینی
یا چیزی که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست ...

لابد عاشق شده ای؟!

لابد عاشق شده ای؟!
پایین را هم نگاه کن شاید کسی به احترام عشق سر بر سجده ات گذاشته است.

منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون

منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون

دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون

 ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش

با پول اون نخ خریدم  زخم دلم رو بستمش

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم

بین من و تو فاصله است  یک در سرد آهنی

من که کلیدی ندارم   تو واسه چی در می زنی

اخبار مربوط به وب سایت مسافر غریب

بهار آمده است

بهار آمده است. عشق، جوانه زده است. غنچه احساس شکفته است.
 بهار آمده و شاعر متولد شده است.
 بهار آمده است و باران زیبایى باریده و با غنچه بنفشه تو را به میهمانى خود مى‏خواند.
 بهار آمده است و نقاش، نغمه نیلوفر و نسترن را مى‏شنود.
 بهار آمده است و آواز چکاوک، در چمن‏زار مى‏چکد.
 بهار آمده است و تو با تبسم، آیه‏هاى خدا را در دشت تلاوت مى‏کنى.
 بهار آمده است و شاعر، سوار زورق شبنم زده شعرش مى‏شود، در دریاى زیبایى مى‏راند و غزل صید مى‏کند.
 بهار آمده است و »سینه سرخ« سرشار از سرود، در آسمان آبى آواز، آغوش مى‏گشاید.
 بهار آمده است و هنرمند، در دشت مه گرفته داوودى‏ها گردش مى‏کند.
 بهار آمده است و خدا نقاشى مى‏کند.
 بهار آمده است و... .
 و دریغا بر من - تبعیدى شهر - که اینجا مانده‏ام؛ با گل‏هاى پلاستیکى، و دیوار سیاه سیمانى، و پنجره‏هایى بى‏پیچک و پروانه و پرستو، و تصویرهاى زندگى در قاب‏هاى زنگ زده، و... .
 بهارى که تنها در ذهنم جوانه مى‏زند و روى کاغذ سرمازده سبز مى‏شود.

سال نو مبارک

سال نو مبارک