مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در آذر ۱۳۸۴ ثبت شده است

وقتی حرمتها شکسته شوند.

وقتی که حرمتها شکسته شوند وقتی که بی احترامی بیداد کند وقتی که ارزشها  لگد مال شوند  زندگی بی ارزش می شود ، زیستن چه بی معنا می شود  بودن اهمیتی ندارد و نبودن بهتر از بودن می شود .

همه چیز مادیات می شود و همه چیز در مادیات خلاصه می شود بزرگتر بودن عادل تر بودن با تقوا تر بودن چه بی معنا می شود  و همه چیز رنگ می بازد و آن وقت می دانیم که روزگار چقدر نامرد است .

 

آنهایی که حالا دیگه به درد نمی خورند اما...

سلام بر همه تشنگان محبت  سلام بر آنانی که همیشه بوده اند اما به حساب نیامده اند سلام به آنانی که پاره تن دیگران بوده اند سلام بر آنانی که خیلی ها وجودشان از آنها سر چشمه می گیرد و اما امروز... آنها دیگر نیستند و بود و نبودشان برای کسی ارزش و اهمیتی ندارد .

چرا اینقدر زود خوبیها را فراموش می کنید  چرا اینقدر زود خود را گم می کنید چرا و هزاران چرای دیگر که تاکنون بی جواب مانده است و کسی پاسخ آن را نمی دهد  با آنکه همه می دانند و همه می فهمند اما نمی گویند نمی گویند تا باشند همچنان پایدار ، اما بدانند که این پایداری هم برای آنان نمی ماند  چون  برای دیگران هم نماند.

باید یک رنگ شد یک رنگ صاف زلال و ساده ، باید از هیچ کس کینه ای به دل نگرفت و هیچ وقت کسی را دشمن خود ندانیم ، اکنون من دلتنگم برای روزهای گذشته برای شبهای گذشته برای ماه هایش سالهایش پاییز و بهارش تابستان و زمستانش .

برای روزهای برفیش برای بارانهای سیل آسایش برای شبنم های لطیفش برای گلهای نوروزش و برای پرستوهای مهاجرش .

چقدر ساده و پاک بودیم چقدر بی ریا وصادق بودیم چقدر همدیگر را دوست داشتیم چقدر برای دیگران احترام قائل بودیم ، چرا شکست؟ چرا رفت؟ چرا نمی شود؟ چرا امروز نیست؟ چرا هرگز بهش نمی رسی ؟ چرا فایده ای ندارد؟ چرا بی خیال شو؟ چرا به تو چه؟چرا چرا چرا؟

مسافر

عطر یادت ای عزیزم

اگر می دانستم که در آن یکشنبه معطر برای آخرین بار در هوای بارانی چشمهایم قدم می زنی . اگر می دانستم که دیگر تو را نخواهم دید کمی آهسته تر به بدرقه ات می آمدم  باور کن نمی دانستم که این آخرین دیدار است و گرنه از عقربه های ساعت خواهش می کردم از حرکت با یستند تا من قسمتی از لبخند شیوایت را به یادگار بردارم .

افسوس ، یکسال است که هر صبح پنجره ها را به شوق دیدن  نسیم  باز می کنم می گویم شاید امروز از کنار تو عبور کرده باشد و عطر تو را به من رساند .