مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

من به تو خواهم رسید

از غروب ایل می نویسم  از غم ها و شادی های افراد ایل می نویسم از دوری راه و بار گران می نویسم
از غنچه های خشکیده می نویسم از گلهای پرپر شده می نویسم از غبار حزن انگیز و باد سرد جدایی می نویسم از آفتاب سوزان می نویسم از بهار دل انگیز می نویسم تا شاید به تو برسم تو ای همدم من و تو ای مونس من  .
من به تو ، به چشمان سیاهت نیازمندم من به دستهای

سخاوتمند و مهربان تو نیازمندم من به نگاههای عاشقانه

و  لبخند های صمیمانه تو نیازمندم من با یک دنیا

امید و آرزو به سوی تو می آیم   تا زیر نگاه لبریز از

عشق تو شکسته شوم .

 

یه سوال

به نظر شما دیدن خواب دست خود انسان هست یا که بدون اختیار می بینه.

دیگر تو را چه خوانم...


دیگر تو را چه خوانم،کای ماه من بیایی

شبهاروند وآیند ماهم رخت نمایی

دیگرتو را چه خوانم با این همه غرورت

من آمدم تو رفتی با آن نگاه دورت

دیگر تو را چه خوانم تا رخ به من نمایی

مردم در این بیابان ازخلوت و جدایی

دیگر تو را چه خوانم با آن نگاه نازت

من آمدم باعشق،این بود تحقیرت

دیگر تو را چه خوانم تا دل به من سپاری

من میروم بی تو، تاجان من بیایی

دیگر تو را چه خوانم،تا جان ز تن درآید

پرمی کشی تو بی من،تاعشق ز دل درآید

من از افقهای دور دست با تو سخن می گویم

من از افقهای دور دست با تو سخن می گویم من از دردهای سخن می گویم که هر روز و هر شب و هر لحظه با ماست من از کوچ پرندگانی سخن می گویم که تنها دلیل کوچ کردنشان عزیز بودنشان بود وبا رفتنشان  پیش ما عزیزتر شدند کوچ کردند و هرگز برنگشتند. سبکبال و رها شده از همه چیز و همه کس پرواز کردند و تا ابد ما را چشم انتظار گذاشتند و یاد و خاطره هایشان تا ابد در دلهایمان خواهد ماند و لحظه لحظه ی زندگیمان با مرور خاطراتشان سپری خواهد شد اینان  به سان فرشته های معصومی بودند که از این دنیا بریده و  راهی آخرت شدند و به ما زمینیان درس زندگی آموختند تا بدانیم این دنیا را اعتباری نیست و این کاخها و کوخها هم ماندگار نخواهد بود و منزل ابدی ما انسانها در دل خاک است چون ما عزیزترین عزیزانمان را به این خاک سپرده ایم تا همانند مادری مهربان از آنها مراقبت کنند چون عزیزان ما غنچه های نشکفته ای بودن که زود پرپر شدند و طعم تلخ زندگی دنیوی را هرگز نچشیدند و هیچوقت به این دنیا  و بود و نبودش دل نبستند.

نظر شما چیه؟

سلام .

ما می تونیم یه جایی خارج از وبلاگ با هم حرف بزنیم ؟ [لبخند]

 

 

 

 

 پ.ن : اگه یه روز یکی  برات چنین  نظری بذاره ،

تو باشی  چی جواب میدی ؟

ریحانه

زنی که به قول خودش تو قصه اش مرد نداشت قصه اش از این قرار بود
از زبان خودش:
با تمام غرورش چشم به در دوخته بود.منتظر بود اما افکارش در دوردستها سیر میکرد گذشته ای که خیلی هم دور نبود وای کاش هرگز نبود ای کاش میتوانست ردپای نامهربانی را از قلب شکسته اش پاک کند.همه ثانیه هاودقیقه هاو ساعتها وروزها وهفته ها وماهها وسالها تنها بود تنهای تنها
اما غصه اش تنهایی نبود از اینکه نبود دست مهربانی که هر روز هر شب نوازشگر جسم خسته اش باشد هم ناراحت نبود غصه می خورد از اینکه در قصه اش مرد نداشت روزگار بی رحمانه زخمی بر تن ظریف زنانه اش آراسته بود که با زیباترین لباسها هم پنهان نمی شد زخمی که هویدای روح خسته اش بود روزی که فرشته های لطیف آسمانی که همچون راه گم کردگان پا به زمین زیبای خدا گذاشتند و رهزن قلبی شدند شادتر از همیشه اند واین شادی ناچیزترین هدیه به وجود سراسر آرامش بخش آنهاست او از این شادی سهمی نداشت چراکه در قصه اش مردی نداشت 
از زبان من:
ریحانه خیلی زود خود را پشت میله های زندگی دید زندگی که فقط اسمش زندگی بود و هیچ چیزش شبیه زندگی نبود با وجود نوجوانی و طراوتی که داشت زود پژمرده شد و مانند  غنچه ای بود که نشکفته داشت خشک می شد  با این حال این غنچه خود زود به بار نشست و ثمره ای آن دو تا گل زیبا بودند که وارد زندگی ریحانه شدند ریحانه فکر میکرد که با آمدن آنها همه چیز تغییر می کند اما تغییر که نکرد بدتر هم شد و روزهای  آن به سختی در گذر بودند ریحانه روح لطیف و قلب مهربانی داشت که زخم خورده روزگار شده بود و قلب مهربانش را شکسته بودن و روح لطیفش را آزار داده بودند و از ریحانه چیزی نمانده بود اما همیشه به آینده امیدوار بود و مشکلات زندگی را تحمل میکرد اما این تحمل هم حدی داشت غم های ریحانه دیگر جای تاب و طاقت و تحمل نداشت و او راهی جز جدائی نداشت اکنون او تنهاست و هر آنچه ساخته بود همانند کوه کهی بود که با یک باد از بین رفت ...
این هم آدرس وبلاگش (ریحانه)

این هم یه مطلب جالب از همکار ...

دیشب پس از ده سال دفتر خاطراتم را گشودم دفتری که در هفده سالگی نوشته بودم موضوع انشایمان ای کاش......بود و من چنین نوشته بودم : ای کاش آسمان بودم ودلم به اندازه آستان چون مینایش وسعت داشت آنقدر که همه چیز در کرانه های آبیش گم می شد . ای کاش آسمان بودم تا هرگاه خسته ازخودشدم وابرهای تیره وتار،اندوه را بر دلم چیره گردانید وزمانی که دلم درآشوب بودنها و نبودنها بود انگاه با تلنگری از درد ،اشکم را بی محابا می ریختم و آن وقت برق نگاهم رنگین کمانی از امید بود که پس از سیلاب اشکم نثار دلهای سنگی آدمیان می شد . ای کاش آسمان بودم تا برای خورشید خانه ای از مهر میساختم تا در هر طلوع و غروبش به مسلخ نرود. ای کاش آسمان بودم تا دیگر نمی گذاشتم که ابرها این حباب های سفید تنها از غصهءبی کسی تیره و تار شوند ای کاش آسمان بودم تا آنقدر بر کویر ها اشک می ریختم تا شور زندگی در آنها دمیده شود ای کاش آسمان بودم تا از پرستو ها راز کوچشان را ،از کبوتر ها راز وفاداریشان را ، از عقاب راز سرافرازیشان را واز زنبور راز اتحادشان را و از پروانه راز عشق را می پرسیدم . آنگاه با ابرهای سفیدم کلمات زیبای هستی را هجی میکردم تا آدمیان الفبای انسانبت را بیاموزند و حقیقت ها را در مسلخ مصلحت ها قربان نکنند وعشق را در بازار برده فروشان به حراج نگذارند . به آنها خواهم گفت که از شمارش اعداد دست بردارید . بدانید که میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ای هست . بدانید که سکوت ها فریادند وفریادها حرف های نگفته اند. من از گفتن می مانم اما زبان گجشک ها زبان زندگی است . مطمئنم ...... 
این هم آدرس وبلاگش(دلتنگی های حنا)