زنی که به قول خودش تو قصه اش مرد نداشت قصه اش از این قرار بود
از زبان خودش:
با تمام غرورش چشم به در دوخته بود.منتظر بود اما افکارش در دوردستها سیر میکرد گذشته ای که خیلی هم دور نبود وای کاش هرگز نبود ای کاش میتوانست ردپای نامهربانی را از قلب شکسته اش پاک کند.همه ثانیه هاودقیقه هاو ساعتها وروزها وهفته ها وماهها وسالها تنها بود تنهای تنها
اما غصه اش تنهایی نبود از اینکه نبود دست مهربانی که هر روز هر شب نوازشگر جسم خسته اش باشد هم ناراحت نبود غصه می خورد از اینکه در قصه اش مرد نداشت روزگار بی رحمانه زخمی بر تن ظریف زنانه اش آراسته بود که با زیباترین لباسها هم پنهان نمی شد زخمی که هویدای روح خسته اش بود روزی که فرشته های لطیف آسمانی که همچون راه گم کردگان پا به زمین زیبای خدا گذاشتند و رهزن قلبی شدند شادتر از همیشه اند واین شادی ناچیزترین هدیه به وجود سراسر آرامش بخش آنهاست او از این شادی سهمی نداشت چراکه در قصه اش مردی نداشت
از زبان من:
ریحانه خیلی زود خود را پشت میله های زندگی دید زندگی که فقط اسمش زندگی بود و هیچ چیزش شبیه زندگی نبود با وجود نوجوانی و طراوتی که داشت زود پژمرده شد و مانند غنچه ای بود که نشکفته داشت خشک می شد با این حال این غنچه خود زود به بار نشست و ثمره ای آن دو تا گل زیبا بودند که وارد زندگی ریحانه شدند ریحانه فکر میکرد که با آمدن آنها همه چیز تغییر می کند اما تغییر که نکرد بدتر هم شد و روزهای آن به سختی در گذر بودند ریحانه روح لطیف و قلب مهربانی داشت که زخم خورده روزگار شده بود و قلب مهربانش را شکسته بودن و روح لطیفش را آزار داده بودند و از ریحانه چیزی نمانده بود اما همیشه به آینده امیدوار بود و مشکلات زندگی را تحمل میکرد اما این تحمل هم حدی داشت غم های ریحانه دیگر جای تاب و طاقت و تحمل نداشت و او راهی جز جدائی نداشت اکنون او تنهاست و هر آنچه ساخته بود همانند کوه کهی بود که با یک باد از بین رفت ...
این هم آدرس وبلاگش (ریحانه)
- ۸۸/۱۱/۱۰
به من وشعرهایم سربزن به روزم
و چشم به راهت
راستی اگر از وبلاگ خوشت اومد زحمت بکش روی لوگوی وبلاگ برتر یک کلیک کن
اینطوری به من و وبلاگم یک امتیاز می دی
درباره ی شعر هم خوشحال می شم نظرت رو بدی
سپاس همیشه شادمان باشی