مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

یاران را چه شد

یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

تبریک بهار

 بهار عزیزم وقتی از راه می‌رسی، بودنت را زیر احساس انگشتانم می‌خوانم. صدایت را چه آشنا می‌جویم و از آمدنت دلم چه حال عجیبی می‌شود. وقتی می‌آیی دلم را فرش راهت می‌کنم؛ از این زندان تهی رها می‌شوم و تن به سکوت شبهای مهتابی تو می‌سپارم! وقتی می‌آیی هوای صبح با بوی گلها یکی می‌شود و می‌پیچد در خاطرم.
باز هم یک سال گذشت یک سال پر هیاهو و پر التهاب من برای همه می نویسم برای آن  کودکی که بهار را نمی داند و برای آن کهنسالی که تکرار بهار آنرا کلافه کرده است برای مسافران غریب می نویسم برای خود بهار می نویسم برای آنهایی که در شادی ها و غم هایم شریک بودند می نویسم برای آنهایی که از من دلگیر هستند می نویسم برای انهایی که از من راضی و خشنود هستند می نویسم برای روزهای سخت امسال می نویسم برای لخظه هایی می نویسم که از همه کس دلگیر بودم . سال هشتاد و هشت بستر حوادث تلخ و غمگین بود عزیزانی را از دست دادیم که بی گناه و فقط برای احقاق حقوق خویش جان باختند و در راه آزادی شهید شدند برای  خانواده همه عزیزانی که امسال داغدار شدند تبریک می گویم و به آنها می گویم که عزیزان شما با خون خود مشق آزادی نوشتند.

پایان بغض سرکش من، ابتدای توست

پایان بغض سرکش من، ابتدای توست. شبهای من همیشه پُر از قصه‌های توست.

با قلب من اگرچه مدارا کرده‌ای. باز این دل صبور به فکر غصه‌های توست.

 در قاب سبز خاطره، در ذهن لحظه‌ها. هر روز طرح تازه‌ای از چشمهای توست.

 با این‌که سربه‌زیرم و حرفی نمی‌زنم. روزی اگر ز پای بیفتم، به پای توست.

می‌خواهم از جنون تو یک دم رها شوم. اما تمام هستی من مبتلای توست.

برای داداشی عزیزم و آنهایی که داداش عزیزشون را از دست داده اند.

با تو از کدامین لحظات بی‌تو بودنهایم بگویم تا باور کنی امروز، با دلی شکسته و چشمی لرزان در حسرت دیدار تو، آرامش، این نگین خوشبختی‌ام را گم کرده‌ام؟ درد فراقت را تنها با سکوتی غمبار سپری کرده‌ام. رنجها و دلهره‌هایم را در دل ریخته‌ام و سکوت، تنها سپر من در برابر فاصله‌هاست.دیشب دلم گرفته بود و به یاد با تو بودنها لحظاتی را گریستم. بادها آهنگ جدیدی برای نواختن مهیا کرده بودند و من خیره به سیاهی شب در کوچه خاطراتم آهسته قدم می‌زدم. تمام شب به امید سپیده دم بیدار بودم و حال خورشید طلوعی دوباره دارد. من اکنون یاد شبهای گذشته‌ام و سکوت زیبای آن را به یاد می‌آورم. چشمانم به روزی خیره مانده که قرار است تو بیایی بهنام عزیزم. اما هر روز دلتنگ شبم و میان تو و سکوت زیبای شب تردیدی در وجودم است. ای کاش شب بیایی تا با هم به سکوت زیباترین شب، خاطراتمان را به باد بسپاریم.

 

شبها بعد از مهمانی قاصدکها، بهانه‌هایم را برای شاد بودن می‌شمارم و گاهی کم می‌آورم بهانه‌ها را برای تحمل نبودن تو؛ تویی که گاه احساس می‌کنم انتظار برای آمدنت، از آمدنت هم شیرین‌تر است و گاهی هم به این احساسهای بچگانه‌ام با صدایی بلند می‌خندم.

نگاه کن! زیر نور ماه را؛ آن‌جا که چند بهانه بازیگوش، کنار ساحل خیالی‌ام، روی صخره‌ها، قایم‌باشک بازی می‌کنند و من گاهی از پیدا کردنشان ناامید می‌شوم. می‌دانی؟ گاهی بهترین بهانه‌ام برای گذراندن روزهای بی‌تو، همین احساس وجودت است. همین که می‌دانم هستی. حال، گاهی در کنار من، گاهی در کنار دیگران. چه عیبی دارد؟ دیگران هم حق داشتن شادی دارند. درست مثل من..

وسعت تو تا کجای نا کجاست ؟

گاهی می آیم و می نویسم و تو صبورانه می خوانی و همه نیاز من روی لبخند تو خلاصه می شود . به من فرصت میدهی ؛ فرصت نگریستن ، مهربان بودن ، دوست داشتن ، و من تا آخر عمر ، شبیه لبخند تو می شوم : پاک ،بزرگ و عمیق ؛ و تو با تمام وجود پذیرای منی. براستی وسعت تو تا کجای نا کجاست ؟

بهانه ام تو هستی ...

کسی از پشت یاس‌ها عاشقم شده، اما من تو را بهانه می‌کنم و عاشق رازقی‌ها می‌شوم. کسی چشم‌هایم را می‌پرستد و اما من از تندیس نگاه تو نقاشی می‌کشم و به پنجره اتاقم می‌چسبانم. کسی برای من تا صبح بیتابی می‌کند و اما من برای شبنم چشمم دلیل بیهوده می‌آورم و می‌گویم: اشک گل‌هاست. کسی آن طرف شب صدایم می‌کند ومن چشم‌هایم را می‌بندم و به صدای پای شمعدانی‌ها گوش می‌کنم.باور کن اگر دیر کنی، اگر زودتر سراغ این تنهایی‌هایم نیایی، خود را با بوی یاس‌ها سرگرم می‌کنم، تمام نقاشی‌ها را پاره می‌کنم و این بار برای نیامدنت گریه نمی‌کنم. باور کن اگر عاشقم نباشی، ساده‌تر از این حرف‌ها فراموشت نمی‌کنم. پس کمی از آسمانت را به من ببخش و ستاره برایم بچین.  قول میدهم که همچنان عاشقت بمانم!

 

کاش می‌دانستم تو در وسعت نگاهم، به چه چیز خیره می‌مانی

من در ناسروده‌هایم رد پای چشمان تو را دیده‌ام و میان تمام این نوشته‌ها، پیکره نگاه تو را طرح زده‌ام. زیر نگاه همه ابرها از باران گفته‌ام و از فصل پُر شکوفه تو، «همیشه‌بهار» چیده‌ام. به سادگی خنده‌هایم نخند؛ اگرچه که من، شاد بودن را پشت همه ستاره‌ها تمرین کرده‌ام. ای آستانه‌ی نیمه روشن ستاره‌ها! به من رسم دلدادگی بیاموز و ناسروده‌ترین سپیده‌دم را از حریم نازک اشکهایت به خاطراتم هدیه کن. پاکی خنده‌ات را از زلالترین اقیانوسها به چشمانم ببخش. از پشت زنبقها طلوع کن تا با نگاهت، با همان حضورهای ناگهانی‌ات، برخیزم و با خورشید همراه شوم.

با توام! با تو که از مقبره‌ی بادها برایم ارکیده می‌آوری. تو که وجودت پُر از شاخسارهای زنبق‌نشین است؛ بیا تا با هم، روی بیدها شکوفه بکاریم. بیا تا با هم، از روی زمین، ستاره بچینیم و میان نیستانها با شاپرکها بازی کنیم. بیا مانند کودکان، عاشق چشم و ابروی هم شویم و معصومیت عشق را بخریم و به خانه‌هایمان ببریم. بیا وجودمان را نفس بکشیم.

دلم برای خنده‌های ناگهانی ات،تنگ شده. کاش می‌دانستم تو در وسعت نگاهم، به چه چیز خیره می‌مانی!

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...
چقدر این بودن زیباست
که من بعد از چه طولانی زمانی ،
یافتم عشق و تو را با هم.
تو را من دوست می دارم
اگر چه خوب می دانی
و گرچه در غزلهایم
به تأکید فراوان گفته ام این را
تو را من دوست می دارم
و با تو  بودن زیباست
و بی تو من ....
بگذریم از این سخن ...
بی جاست !
برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،
اگر بهار می دانست،
برایم غنچه سرخ گلی را می شکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمی دانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است
 و شاید من خودم هم این چنین بودم !
پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون دیدگانت سرد
و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.
غروری سهمگین و وحشت آور بود،
که از چشم تو می بارید
و من با خویشتن گفتم:
« چگونه این غرور شرمگین را بوسه باید داد؟! »
 که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود
« تو را من دوست می دارم ! »
و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.
تمام داستان این بود.
« تو را من دوست می دارم))
توهم … آیا … مرا … »
اما …
سؤالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آن دم سکوتت بود ؛
سکوتی سخت وحشت زا،
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
 و یکبار دگر  آرامتر اما
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خویشتن گفتم:
« تو را من دوست می دارم،
تو هم ... آیا ... ؟!»
ولی این بار
در ادامه مطلب مطالعه فرمایید======>

حافظ