مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۸ مطلب در دی ۱۳۸۴ ثبت شده است

ایل من قشقایی

با نام خدا آغاز می کنم

می دانم راهی بس دشوار در پیش دارم می دانم که تنها به امید افقهای آنسوی دریا دل به دریا زده ام .

 باز از ایلمان می گویم ایلی که می توان  ازسرگذشت آن هزاران فیلم  ساخت فیلم هایی که تنها حقیقت هستند  و آنچه که در دل این طبیعت بر سر این انسانها گذشته است  را نمایش خواهد داد.

مسافر

کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی.   پیش از آنکه  تمام حرفهایت را به او بگویی ، پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی  مثل پروانه ای زیبا، بال میگیرد و دور می شود ، فکر می کردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخدو خورشید از پشت کو ه ها سرک می کشد در کنارش باشی  

روزها، ماهها و سالی که بدون بهنام عزیزم گذشت.

بیا تو در هوای سرد و بارانی ـ بیا و تا ابد  پیشم بمانی

 

زادگاهم

 به کوه مان نگاه میکنم که چه غریبانه اطراف آن را غبار گرفته است و دیدگانم قدرت دیدن آن را ندارند آری زادگاهم سرایم وطنم آنجایی که کودکیهایم در آنجا سپری شد آنجایی که تمامی سنگهایش شاهد شادیها و غم هایم بودند آنجایی که تمامی درختانش  یک روزی سایه بانم بودند و تمامی کوهها و تپه هایش پناهگاهم بودند . آنجایی که با خاکش الفت خاصی گرفته بودم و خاکش گهواره زندگیم بود آنجایی که از شبهایش هم نمی ترسیدم چون زادگاهم بود چون در دامن آن بزرگ شده بودم و هستیم همه ازبود .

پرستوی خوش خبر بیزیم اللن نه خبر

پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود.وطن پرستو بهار است و اگر بهارمهاجر است از پرستو مخواه که بماند.

برای آنهایی می نویسم که احساس دارند و می فهمند.

این بار می خواهم از ایلمان بنویسم، از ایل قشقایی  از ایلی که  همه می شناسند و غیرت و تعصبش زبانزد عام و خاص می باشد ،آری از مردان باغیرتش از زنان با عفتش از جوانان دلیر و نترسش می نویسم ، می نویسم که اینان  با چه رنج و زحمت و مشقت زندگی می کنند ،  می نویسم که با چه زمستانها و پاییز ها و چه بهار و تابستانها و با چه دشواری راه می کوچند . چون کوچ یکی از رسوم دیرینه ایل است آری باید بار سفر بست باید به راه افتاد باید کوله بار را محکم بست و توشه راه  را آماده کرده . در فصل بهار با گرم شدن هوا ایل زمزمه کوچ سر می دهد برای یک سفر آماده می شود و هرگز از سختی ها و دشواریهای سفر نهراسیده و همیشه مسافر جاده های دور و دراز بوده اند سختی های سفر را به جان می خرند و  ازکوههای مشکلات صبورانه می گذرند .

قشقایی  یعنی یک رنگ بودن قشقایی یعنی یک دل بودن قشقایی یعنی پاک و صادق بودن قشقایی یعنی نترس بودن و مردانه در برابر دشمن جنگیدن .

قشقایی به مردانش و زنانش به جوانانش می بالد و آنان را مایه افتخار و سر بلندی ایل می داند .قشقایی از افراد دو رو و دروغ گو متنفر است قشقایی از آدم های روباه صفت و حیله گر بیزار است قشقایی  با دروغ با تهمت با دورنگی و همه بدیها می جنگد ،  و  آنرا مایه خفت می داند .

از شبهای سرد زمستانش که با لالایی ها آنــا(مادر) به خواب می رفتیم می نویسم ، از مادران مهربان و پدران زحمتکشش می نویسم.  از آن روزهای که فقط دستپخت مادر را می خوردیم و در خانه ای زندگی می کردیم که پدر با دستهای خویش ساخته بود و در این دنیا فقط طعم شیرین زندگی را در کنار هم چشیده بودیم برای پرنده که در باران دنبال لانه می گشت یا گلهای که با طغیان رودخانه از بین می رفتند غمگین می شدیم .پرستوهای مهاجر رادوست داشتیم و آنهارا بخشی از زندگی خود می دانستیم با طبیعت انس گرفته بودیم و در دل طبیعت زندگی می کردیم .

قانون ما قانون خوب بودن خوب ماندن خوب رفتن و تمام کارهای نیک بود .چقدر ساده و مهربان زندگی می کردیم .آری ما درس زندگی را ازخودِ خدا آموخته بودیم.

شعر مسافر

مسافر

 

لحظه ها را چون مسافر باتو می مانم

 

                           لحظه های عمر را تا آخر باتو می مانم

 

توا زمن گریزان اما چه حاصل

 

                               منم که تادم آخر   باتو  می مانم

 

تو که دیوانه کردن شد خیالت

 

                               منم که دیوانه وار با تو می مانم

 

تو که عاشق شدی بر مال دنیا

 

                           منِ بی بضاعت حاتم وارباتو می مانم

 

تو که لحظه ها را از من گرفتی

 

                           منم که ثانیه های انتظار با تو می مانم

 

تو نخواستی که من باشم کنارت

 

                              یک عمر مجنون وار با تو می مانم

 

تو که بر من جفا کردی همیشه

 

                        منم که یک عمر وفادار با تو می مانم

 

اگر عاشق شدی از من بریدی

 

                        بیا که روزهای دشوار با تو می مانم

 

اگر رفتی که دل عاشق نباشد

 

                      منم که تا قیامت هوادار با تو می مانم

 

چه راحت دل بریدی و گذشتی

 

                            تو رفتی و امیدوار با تو می مانم

 

تو که با رفتنت سوزاندی دل را

 

                                                    با دل سوخته و خاکسار با تو می مانم

 

تو را با دل چه سودایی بود آخر

 

                         من گم گشته یوسف وار با تو می مانم

مسافر کیست؟

مسافر

کسی که از خار و خاشاک راههای دور و دراز می گوید کسی که از ظلمت شب های سرد زمستانِ زندگی می گوید کسی که از بی رحمی و ظلم های فروان سخن می گوید

آری مسافر

چه راه هایی که نرفته چه  ظلم هایی که ندیده چه بی رحمی هایی که نکشیده از دست روزگار ظالم. همه را خوب می شناسد از دوستان و اطرافیان گرفته تا آنهایی که در انتهای این کره خاکی قرار گرفته اند .

او مسافر لحظه به لحظه زندگی بوده است او از خطر راه و سرمای طوفان و طغیان  زندگی می گوید او یکه و تنها تمامی راههای دشوار زندگی می پیماید او هرگز از شکست نهراسیده و شکست را مقدمه ای بر پیروزیها دانسته است او هرگز دست از سفر زندگی نکشیده و راه خود را ادامه داده است .

او تنها خدا را می شناسد و از او اطاعت می کند و به قوانین او پایبند است و هرگز  در مقابل بنده گان (ظالم) او تعظیم  نکرده و تسلیم نشده است .

آری مسافر به زندگی اش عشق می ورزد  چون می داند که با چه سختی  و مشقت آن را به دست آورده است او می داند که بهای گزافی پرداخته است تا این آزادی و آزادگی را به دست آورد.