مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

زادگاهم

 به کوه مان نگاه میکنم که چه غریبانه اطراف آن را غبار گرفته است و دیدگانم قدرت دیدن آن را ندارند آری زادگاهم سرایم وطنم آنجایی که کودکیهایم در آنجا سپری شد آنجایی که تمامی سنگهایش شاهد شادیها و غم هایم بودند آنجایی که تمامی درختانش  یک روزی سایه بانم بودند و تمامی کوهها و تپه هایش پناهگاهم بودند . آنجایی که با خاکش الفت خاصی گرفته بودم و خاکش گهواره زندگیم بود آنجایی که از شبهایش هم نمی ترسیدم چون زادگاهم بود چون در دامن آن بزرگ شده بودم و هستیم همه ازبود .

  • ۸۴/۱۰/۲۹
  • مسافر غریب

نظرات  (۴)

سلام وبلاگ قشنگی داری به وبلاگ ما هم سر بزن
سلام بر شما گرامی

وبلاگ جالب و پر محتوایی دارید . تبریک میگم. خوشحال میشم اگه نظر شما رو نسبت به دیوونه خونه خودم بدونم.

به امید دیدار
سلام
خوبی
قشنگ نوشتی
اما غریبانه!
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
غریبانه قلم نزنید...
به کوه نگاه کن نگاهی از عمق وجود خاطراتی که پشت سر نهادی
چه سر شار از درد و ماتم بودند چه شر شار از شادی و هلهله...
این غباز گذراست ...
دیدگان خانزاده ظاهر را نمی بیند او عمق واقعه را می بیند
پس معطل نشو غبار را پس بزن
بایست
که تو را براغی ایستادن خلق کردند و دیگری را برای نشستن!!!
...
خانزاده چشمهایت را ببند تا بیبینی کودکی هایت پیش چشمانت جان بگیرد
تا بیبینی که کودکی ها هر گز از تو جدا نبوده و نیستند...
یادت بماند که آن درخت همیشه استوار تو هستی که سایه ات بر سر دیگران
سایه بان است...
دیگر درختان را سر شبی باد پاییزی به یغما می برد
پس بدان تک درخت جاودان با ریشه های ماند گار تو هستی...
پس بمان و سایه بگستران...
و خونی که در رگهای تو جاریست این درخت تنومند مردانگی و غیرت را آبیاری میکند
هر خونی چنین نمی کند
من به خونی که در رگهایت جاریست افتخار می کنم...
آرزومند آرزوهای خانزاده ناسناس: غریبه ای به نام شبنم
بدرود
سلام
خوبی
قشنگ نوشتی
اما غریبانه!
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
غریبانه قلم نزنید...
به کوه نگاه کن نگاهی از عمق وجود خاطراتی که پشت سر نهادی
چه سر شار از درد و ماتم بودند چه شر شار از شادی و هلهله...
این غباز گذراست ...
دیدگان خانزاده ظاهر را نمی بیند او عمق واقعه را می بیند
پس معطل نشو غبار را پس بزن
بایست
که تو را برای ایستادن خلق کردند و دیگری را برای نشستن!!!
...
خانزاده چشمهایت را ببند تا بیبینی کودکی هایت پیش چشمانت جان بگیرد
تا بیبینی که کودکی ها هر گز از تو جدا نبوده و نیستند...
یادت بماند که آن درخت همیشه استوار تو هستی که سایه ات بر سر دیگران
سایه بان است...
دیگر درختان را سر شبی باد پاییزی به یغما می برد
پس بدان تک درخت جاودان با ریشه های ماند گار تو هستی...
پس بمان و سایه بگستران...
و خونی که در رگهای تو جاریست این درخت تنومند مردانگی و غیرت را آبیاری میکند
هر خونی چنین نمی کند
من به خونی که در رگهایت جاریست افتخار می کنم...
آرزومند آرزوهای خانزاده ناشناس: غریبه ای به نام شبنم
بدرود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی