من از افقهای دور دست با تو سخن می گویم
من از افقهای دور دست با تو سخن می گویم من از دردهای سخن می گویم که هر روز و هر شب و هر لحظه با ماست من از کوچ پرندگانی سخن می گویم که تنها دلیل کوچ کردنشان عزیز بودنشان بود وبا رفتنشان پیش ما عزیزتر شدند کوچ کردند و هرگز برنگشتند. سبکبال و رها شده از همه چیز و همه کس پرواز کردند و تا ابد ما را چشم انتظار گذاشتند و یاد و خاطره هایشان تا ابد در دلهایمان خواهد ماند و لحظه لحظه ی زندگیمان با مرور خاطراتشان سپری خواهد شد اینان به سان فرشته های معصومی بودند که از این دنیا بریده و راهی آخرت شدند و به ما زمینیان درس زندگی آموختند تا بدانیم این دنیا را اعتباری نیست و این کاخها و کوخها هم ماندگار نخواهد بود و منزل ابدی ما انسانها در دل خاک است چون ما عزیزترین عزیزانمان را به این خاک سپرده ایم تا همانند مادری مهربان از آنها مراقبت کنند چون عزیزان ما غنچه های نشکفته ای بودن که زود پرپر شدند و طعم تلخ زندگی دنیوی را هرگز نچشیدند و هیچوقت به این دنیا و بود و نبودش دل نبستند.
- ۸۸/۱۱/۱۷
مرگ عزیزانمون نبود شاید فکرمردن خیلی آزاردهنده بود من اگه یه روز زبونم لال عشقم بمیره برای مردن لحظه شماری میکنم وهرروزش صدسال میگذره دیگه دنیا آدماش برام لذتی نداره....