آنچه داری و نداری دل توست
مسافر غریب | دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۸۶، ۰۵:۴۰ ق.ظ |
۴ نظر
رهگذر تو که می آیی و هی می گذری و چه مبهوتی و مبهم! به چه ها می نگری؟ و چرا در گذری!؟ پیر این شهر ،شنیدم میگفت؛ آنچه داری و نداری دل توست وآنچه دانی و ندانی تب توست لیک آما تو بدانی بد نیست عشق، آئینه بدخیم شقاوت ها نیست. باز باران وتب گمشده ام می آید زیر بارانی این ماه کبود همچنان می آیی همچنان می گذری مات و مبهوت منم که چرا رهگذری، دل دیوانه ی بی تاب مرا می شکند!
- ۸۶/۰۴/۱۸
آخه این روزا خیلی ناخوشم ....رو به پایانم ......
واسم دعا کنید ممنون بازم بهت سر میزنم اگه زنده بمونم ....