گلوی فریاد مرا سکوت دعوت تو بود.
مسافر غریب | پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ |
۲ نظر
سادگی مرا ببخش که خویش را تو خوانده ام
برای برگشتن تو به انتظار مانده ام
سادگی مرا ببخش که دلخوش از تو بوده ام
تو را به انگشتر شعر مثل نگین نشانده ام
به من نخند تو گریه کن چرا که جز نیاز تو
هر چه نیاز بود و هست از در خانه رانده ام
اگر به کوتاهی خواب خواب مرا سایه شدی
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
گلوی فریاد مرا سکوت دعوت تو بود
ولی من این سکوت را به قصه ها رسانده ام
دوباره از صداقتم دامی برای من نساز
از ابتدا دست تو را در این قمار خوانده ام
گناه از تو بود و من نیاز بخششم
چرا که من در ابتدا تو را زخود نرانده ام
گناهکار هر که بود کیفر آن مال من است
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
- ۸۵/۰۲/۰۷
تا همیشه سیرابت کنم
همواره مرا بخوان
تا همیشه صدایت کنم