دلتنگم... برای آن پرستوی مهاجری که زمستان سرد بی کسی را رها کرد و پا به سرزمین زندگی نهاد
دلتنگم... دلم برای خودم تنگ است... برای آن پرستوی مهاجری که مسیر بازگشت خود را گم کرده است... برای دخترک معصومی که ارمغان زمستان است
خسته ام... ذهنم از هجوم افکار خسته است... از آن دلتنگی ها و منتظر بودن ها و دل به امید بستن ها...شکسته ام... دلم به زیر فشار غم شکسته است... دیر زمانی است دخترک غمگین درون آیینه را نمی شناسم...
دخترک غمگین درون آیینه مدتی است مرا نگاه نمی کند... نگاهش منتظر است... چشمهایش خیس و نجواهایش بوی غریب تنهایی دارد...
دلتنگم... برای آن پرستوی مهاجری که زمستان سرد بی کسی را رها کرد و پا به سرزمین زندگی نهاد و سهمش از آن، دلتنگی های بی شمار و حسرت بود...
دخترک درون آیینه در انتظار بهار است... زمستانی که او را به ارمغان آورد، گویی بهاری در پی نداشت... گرچه پرستوی مهاجر وجودش مسیر بهار را گم کرده است اما دخترک درون آیینه در انتظار بهار است...
- ۸۷/۰۴/۱۱
فکرکردم خودمی