شاید که بی تو با تو باشم
مسافر غریب | دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۸۷، ۰۵:۲۹ ق.ظ |
۶ نظر
…اما شکستم من تو را در خود
تا باورت آید که من رفتم نه بی تو
شاید که بی تو با تو باشم
اما نه با تو بی تو بودن را
از آینه هرگز نترسیدم
تا چهره ات اشکم بپوشاند
دیری است جا مانده ام در وادی انکار
تا شانه هایت باورم را کور خوانند
از تو به جای تو گله مندم
تا راز رفتن را
در این سفر ،بی همسفر خوانی
اما؛ نه انگاری که تو خوابی ،
چیزی جز آنچه می خواهی نمی بینی
اما دریغ از من که میبینم
هر چه تو میخواهی
هر چه محالات است
هر چه جدا از من؛
با تو حقیقت داشت
تو باورت را خوب خشکاندی
من؛
باورم
اندیشه ام خالی ست
من از توهم می گریزم؛
لیک ؛
ماندن برایم حکم پریشانی ست
من می روم بی تو
تا تو رسی در خود
شاید که با رفتن ؛
عشق تو با من مرد…
- ۸۷/۰۷/۲۲