مسافر غریب

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را
برای تو می‌نویسم در عصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،
وارد کوچه پس کوچه‌های تنهایی شو!
کلبه‌ی غریبی‌ام راپیدا کن،
کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش ‌را کنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام...
"به اندازه تمام انتظارها بی‌قرارت هستم.
اینجا زمین است مردمانش رسم عجیبی دارند اینجا وقتی گم می شوی به جای اینکه دنبالت بگردند فراموشت می کنند .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

دلِ من‌گرفته زینجا، زغبارِ این بیابان، و ازین کویر وحشت!

 دادگاهی! که هیچ چیز آن شباهت با دادگاه ندارد، نه موضوع اتهام، نه متن مغشوش کیفرخواست، نه تطویل بازداشت، نه فقدان دیدار خانواده، نه موقعیت وکیل، نه محاکمه‌ی فلّه‌ای، نه اعتراف‌گیری تهوع‌آور و نه حتی چیدمان زندانیان که در نوع خود بی مانند است. که به گفته‌ی عالمان دین و نخبگان حقوق، به عنوان یک ننگ در تاریخ قضا ثبت خواهد شد!

باز هم از قاب تلویزیون نگاهت را که در صحن دادگاه! می‌گردانی محشری برپاست! همه را یکجا می‌بینی. اندیشمند دلیری که هنوز آثار جانکاه تیری را که از چلّه‌ی کمان همان طایفه بر تن او نشست، می‌بینی - انتقام همه‌ی سال‌های عمیقْ اندیشیدن و فاخر نوشتن را از وی می‌ستانند. و از شکستن این قهرمان پایکوبی می‌کنند. که حتی در مرام قبیله‌های جاهلی عرب و شوالیه‌های روم، قهرمان را در موقعیتی برابر با خود نگه می‌داشتند و مانع از شکستن و تحقیر وی می‌شدند. فقط سفلگان از فروپاشی و خودویرانگری یک قهرمان لذت می‌برند! چه، در کومه‌ی اینان اخلاق مرده است. بی‌تردید، در آن بالاها خدای سعید نیز در حیرت است!

هزار مرتبه گفتند و باز نشنیدی
کنون سزای ستیهند گیْت را دیدی

گرسنه میر و به زنجیر، کز چه رو، ای شیر!
به جشن شادی بوزینگان نرقصیدی؟

باز هم از قاب این جعبه‌ی جادوئی! مردی را می‌بینی که عصاره‌ی رنج‌ها، استقامت‌ها و فضایل انسانی است. چهل سال است که بر آرمان خویش پای می‌فشرد و حسرت شنیدن یک آخ را در دل دشمنان خویش باقی گذاشت. بهزاد را می‌گویم. در تمام این جلسات دادگاه، ناجوانمردانه در جلو می‌نشانندش با تن‌پوشی تحقیرآمیز و دوربین‌هایی که به وی خیره می‌شوند تا شاید در چهره‌ی معصوم و خدایی وی، پشیمانی را بیابند. دیدن تصویر بهزاد، دردآورترین صحنه‌ایست که بیننده را از پای در می‌آورد و تراژدی حسنک وزیر را تداعی می‌کند. کینه‌های انباشته‌ی فرومایگانی چون مسعود غزنوی و بوسهل زوزنی، مردی را که تا دیروز شرافتمندانه صدارت می‌کرد بر جایگاه متهم نشانده بودند و سفلگان پایکوبی می‌کردند. بهزاد، چون حسنک وزیر که روزگاری وزارت و وکالت داشت، اکنون در تحقیرآمیزترین شرایط در جایگاه متهم نشسته است. بی هیچ مروّتی و پاس داشتن حرمتی!

مردان بزرگ دیگری را می‌بینی که هر کدام آبروی ملک و آیین بودند؛ تاج‌زاده، میردامادی، رمضان‌زاده، امین‌زاده و... . جوان برومندی را می‌بینی که مزد نخبگی، پاکی و دین‌داری خویش را چنین می‌ستاند! و اگر تا انتهای این راه دشوار و نفس‌گیر تاب آورد، در تاریخ این مرزوبوم تابنده خواهند ماند. محمدرضا را می‌گویم که دل مویه‌های همسرش، به خلق ادبیاتی ویژه انجامید.

باز از این قاب شعبده‌گری، در آن گوشه‌ی سمت چپ جوانی را می‌بینی که قلم، توتم او بود! و سحر قلم وی یک دهه فرومایگان کم سواد و درشت خوی را آزار داده بود و بالاخره وقت انتقام فرا رسید. محمد قوچانی را می‌گویم، که براستی در تاریخ مطبوعه نویسی ایران چنین قلمی و آن هم در چنین سن و سالی بی‌مانند است. هر مملکتی چنین صاحب قلمی را ویترین خویش می‌نمایاند و البته در این سرزمین، مزد این قلم، سلول انفرادی! و انبوه مردان و زنان دیگری که وصفشان در این مجال تنگ نمی‌گنجد.

و اما به همه‌ی دختران خورشید و پسران آفتاب از قبیله‌ی سبز باید گفت، غمناک مباید بود! به کسانی دل سپردید وارادت ورزیدید که پس از سه دهه سیاست ورزی، حال که به جرم جاسوسی و انقلاب مخملی!! بیش از هفتاد روز- که دقیقه‌های آن با رنج‌هایی ویرانگر همراه بود- سپری گشت، کمترین وابستگی به اجنبی نداشته‌اند و در مناسبات سیاسی چه آن وقت که بر صدر نشسته بودند و قدر می‌دیدند و چه امروز که پشت میله‌ها‌ رنج‌ می‌کشند، همواره پاک زیسته‌اند. و در قلمرو اخلاقی و مالی نیز کمترین شبهه‌ای در پیرامونشان نیافتند، که اگر می‌یافتند از کاه، کوه می‌ساختند. اکنون همه به احترام فرزندان پاک این سرزمین، کلاه از سر بر می‌داریم و به ارادتمندی اینان فخر می‌فروشیم.

اگر چه در این کویر وحشت، خورشید انسانیت کسوف گرفت! اما «الیس صبحٍ بقریب»


* عضو هیأت علمی دانشگاه

** تیتر این مطلب از شعر " سفر به خیر" شفیعی کدکنی بزرگ برگرفته شده است

  • ۸۸/۰۶/۱۱
  • مسافر غریب

نظرات  (۲)

سلام

پیشاپیش میلاد کریم اهل بیت بر شما و خانواده تان تبریک میگم

یاعلی
سلام مهربون
با آن دل آسمونیت قدمی
بر این دل کوچک فرشته های ما بگذارید
طاعات قبول
بابای

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی