نامه کوچک من به معلم بزرگم (محمد بهمن بیگی)
کوچکتر که بودم گفت: بابا آب داد، آن مرد با اسب آمد و... اما از خودش برایم نگفت. نگفت که مانند مهتابی است بر تاریکی جهالت .مادرم آداب اجتماعی و پدرم درس ادب را به من آموخت اما کسی به من نگفت که دستان گرمش چه گرمایی به دستانم میبخشد.بزرگتر که شدم، هر وقت که به او نیاز داشتم با صبر و حوصله راهنماییام میکرد، بدون هیچ چشمداشتی؛ و تنها آرزوی او خوشبختی و موفقیت من بود. اینک من و تمامی دانش آموزان ایل قشقایی در سوگ او نشسته ایم.
امروز دیگر بزرگ شدهام و با صدایی رسا، طوری که به گوش همه برسد میگویم: تو را سپاسگزارم که سزاوار سپاسی؛ معلم عزیزم، عروج ملکوتیت مبارک باد
من خاطرات بسیار زیبایی از شما دارم.. خاطراتی که هرگز فراموش نخواهم کرد... شما باعث شدی من به آرزوهایم دست یابم... و شما بهترین لحظات زندگی را برای من ایجاد کردید... اگر اینجا بودید ، اولین کاری که می کردم این بود که دستتان را می بوسیدم و به خاطر همه محبت هایتان تشکر می کردم... شما واقعا برای من بهترین معلم دنیا هستید... دستان مهربانتان وجود مرا گرم می کند..صدای گرمتان به من آرامش می بخشد... و وجود سرشار از عشق و پاکی شما برای من یک پشتیبان بود و اینک ما بی تو مانده ایم و تو در میان ما نیستی و برای تو بهترین بهشت را آرزومندیم.
- ۸۹/۰۲/۱۸
خدایا تا پاکم نکردی خاکم نکن
یا علی موفق باشی خداحافظ