امشب دلم میخواد تا فردا مِی بنوشم من
زیباترینِ جامه هایم را بپوشم من
با شوقِ بی حد ، باغچه هامونو صفا دادم
امشب تا می شد گل تو گلدونها جا دادم
از خونه ی ما نا امیدیها سفر کرده
گویا دعاهای منِ خسته اثر کرده
من لحظه ها را می شمارم تا رسد فردا
آن لحظه ی خوبِ در آغوشت کشیدنها
بعد از جدائیها ، آن بی وفائیها
فردا تو می آیی ، فردا تو می آیی
بعد از گسستنها ، آن دل شکستنها
فردا تو می آیی ، فردا تو می آیی
شعر از : جهانبخش پازوکی
زیباترینِ جامه هایم را بپوشم من
با شوقِ بی حد ، باغچه هامونو صفا دادم
امشب تا می شد گل تو گلدونها جا دادم
از خونه ی ما نا امیدیها سفر کرده
گویا دعاهای منِ خسته اثر کرده
من لحظه ها را می شمارم تا رسد فردا
آن لحظه ی خوبِ در آغوشت کشیدنها
بعد از جدائیها ، آن بی وفائیها
فردا تو می آیی ، فردا تو می آیی
بعد از گسستنها ، آن دل شکستنها
فردا تو می آیی ، فردا تو می آیی
شعر از : جهانبخش پازوکی
- ۹۳/۰۳/۰۸
غباری که هست و سواری که نیست
به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانه های اناری که نیست
مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینه داری که نیست
به کف سنگ دارم ولی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست
تهمتن منم تیر گز می زنم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فصل است تقویم دلتنگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست ...
سعید بیابانکی